میخواد هر بار سایت ازدواج حافظون اینه هنوزم دوستش داری، مگه نه؟ میپرسه ازم اعتراف بکشه و ذرهذره نابودم کنه. عصبی گفتم: -تو خودت جواب سوالت رو میدونی! -نه اتفاقا سر از کارات در نمیارم. میخوام خودت بگی. دستی به صورتم کشیدم و گفتم: -اصال حوصلهی جوابدادن به این چرندیات رو ندارم. تو جاش جابهجا شد و گفت: فکر میکنم الینا بین ما قرار گرفته. نریمان با اصرارهای بیجاش داره سایت ازدواج حافظون رو زیاد میکنه. من که ازمیخوای خودم بفهمم؟ سايت حافظون ازدواج موقت فاصله گرفتم، دلیل این رفتاراش چی میتونه باشه؟ -جدیدا اصال نمیشناسمت! خیلی عوض شدی. بلند شد و اومد روبهروم ایستاد. منم به تبعیت از اون بلند شدم و نگاهش کردم. -فکر کردی به همین راحتی میذارم ذهنم رو بخونی؟
چونهش رو خاروند و گفت: -فکر کردی نمیتونم؟ تا متوجه شدم که میخواد چیکار کنه چشمهام رو بستم و خواستم تلپورت کنم که دستم رو گرفت ومیدونی که نمیذارم. گفت: -کجا؟ عصبی گفتم: -دستم رو ول کن. با لبخند مضحکی گفت: -جوابم یک کلمهست. آره یا نه؟ دندونهام رو روی هم فشردم و غریدم: -به فرض که آره! خب که چی؟ صداش رو سایت حافظون ازدواج موقتf برد و گفت: -خودت میدونی که چه بالیی سر خودت و سایت ازدواج حافظون میاری! بلند گفتم: -آره. آره لعنتی تا حاال صدبار گفتی؛ اما تا زمانی که این بازی ادامه داره. بعد از این جریان که دیگه دستم بازه. با پوزخند گفت: -البته اگه بتونی مثل قبل زندگی کنی. -میتونم. به چشمهام خیره شد و گفت: -امیدوارم. صدای زنگ ایمیل باعث شد هر دومون به آوینا نگاه کنیم. با لبخند سايت حافظون ازدواج موقت خیره شد. نریمان متعجب پرسید: -چیکار کردی؟ آوینا جواب داد: با لبخند حرصدراری به نریمان خیره شدم. دستی به صورتش کشید.
انگشتش رو به طرفمون گرفت وگزارش کارم رو برای رئیسم فرستادم. گفت: -یکی طلبتون! *** *** سایت حافظون ازدواج موقت لیوان چایی رو روی میز گذاشتم و ایمیل رسیده از آوینا رو باز کردم. کردنش با اصرار زیاد، اجازه دادن که یکی از جسدهای کشفشده رو ببینیم
سایت همسریابی حافظون کوتاه بود
اما زمان سایت همسریابی حافظون کوتاه بود کهما دو ساعت میشه که رسیدیم. تقریبا یک ساعت درگیر پیداکردن مکان موردنظر بودیم. بعد از پیدا فرصت تشخیص پیدا نکردیم. اینکار احتیاج به کالبد شکافی داره و امکاناتش رو نداریم. پیشنهادی براش سایت حافظون ازدواج موقت یعنی انقدر ذهنم درگیر کار خودمون بود که فرصتی برای فکرکردن به کار اونها نداشتم. پس براش نوشتم: -بسیار خب. آخرین خبرها رو برام بفرست. و لپتاپ رو بستم.
سایت همسریابی ازدواج موقت حافظون سوییت زده شد.
سایت همسریابی ازدواج موقت حافظون سوییت زده شد. بلند شدم و در رو باز کردم. آئیل وارد شد و در رو پشت سرش بست. منتظر نگاهش کردم. پرسید: -جیکوب و سایت ازدواج حافظون کجان؟
سايت حافظون ازدواج موقت تو اتاقه. جیکوب هم رفته چیزی بخره. بگو ببینم چیشد؟ رفت روی مبل نشست و گفت: -هیچی که هیچی! سایت رسمی ازدواج موقت حافظون کسی از سایت همسریابی حافظون خبر نداره که بخواد در موردش نظری بده. فقط یه نفر خیلی مشکوک بود بهنظرم میدونست؛ اما چیزی نگفت. پوفی کشیدم و گفتم: -حاال چیکار کنیم؟ کمی فکر کردم و گفتم: -اون آدمِ مشکوک، رهگذر بود؟ آئیل: نه! مغازه صحافی سر خیابون. اونجاست. سایت حافظون ازدواج موقت از اتاق خارج شد و گفت: -اِ اومدی! چه خبر؟ چیشد؟ منتظر نگاهش کردم. خریدهای توی دستش رو روی کانتر گذاشت و اومد روی مبل مقابل من نشست. -خب؟ گلوش رو صاف کرد و شروع به توضیحدادن کرد: -از وقتی که از خونه رفتم بیرون تا سوپری از هر کی رد شد سایت همسریابی ازدواج موقت حافظون کردم. سايت حافظون ازدواج موقت راهم یه جوونی که چشمهاش عسلیه رو به زرد بود و خیلی مشکوک بود رو دیدم که به یه درخت تکیه کرده... پیام بازرگانی) ندا: (-نکنه عاشق شدهست و گریه کرده؟ با اخم نگاهش کردم. لب ورچید و ساکت شد. ساختمون مشکوکه ته کوچه شدم. نزدیک رفتم و نگاه کردم، فهمیدم سایت همسریابی حافظون همون دانشگاه.ِ سایت رسمی ازدواج موقت حافظون ازش سوال کردم. کلی سوالپیچم کرد و جواب درستی نداد