ازدواج توران81 نگاهم را دید؟
معنی این تضاد چه بود؟ -نگام کن. نگاهش نکردم. تکرار کرد: -گفتم نگام کن. با مکث نگاهم را به چشم های او دوختم و چیزی نگفتم... می دانستم نگاهم گویای خیلی حرف هاست اما، زبانم از گفتنش ناتوان بود. -چیه؟ دست خودم نبود که لحنم این قدر طلبکار بود! به او نگاه کردم و نگاهش لرزید. توران ازدواج موقت و ازدواج توران81 نگاهم را دید؟ -ازدواج توران، این چند وقته چت شده؟ پرسیدم چرا انقدر لاغر شدی؟ صدای او هم طلبکار بود... شاید هم کمی دلخور! به صورت مردانه اش با آن ته ریش چند روزه نگاه کردم و گفتم: -چه عجب یه اینو فهمیدی! آن اخم نشسته بین دو ابروی او را دوست داشتم و زمانی که او کتش را از دستش رها کرد تا مرا به خود بچسباند...
دلم برای آغوش مردانه اش لرزید! ازدواج توران... سعی کردم او را پس بزنم اما میان بازوهایش اسیر بودم. با وجود ازدواج توران81 از آغوشش چرا باز هم آغوشش را دوست داشتم؟ با صدای بمی گفت: -قبلنا میومدم خونه یه استقبالم میومدی... این چند وقته اون که به کنار، نگاهمم نمی کنی... چرا؟ بهم بگو. هنوزم ازم دلخوری؟ گفتم که اون موقع عصبانی بودم و بی فکر پاشدم رفتم اصفهان. تو بی خبری گذاشتم چون که جایی که توش بودیم نقطه کور بود و فکر کردم این دوری برای هر دومون نیازه که از احساسمون مطمئن شیم. بخاطر همین بهت زنگ نمی زدم. واقعا چقدر قانع کننده!
ازدواج توران81 باور کن منظوری از کارم نداشتم.
دلم می خواست ته ریش هایش را لمس کنم و بعد با تمام قدر در صورتش سیلی بزنم. یاد شبی که برگشت افتادم. سایت ازدواج توران را در صورتش فریاد زده بودم و او را از اتاق بیرون کرده بودم...-ولم کن... این را گفتم ولی این بازوهای مردانه بیشتر از قبل مرا در بر گرفت. صدایش کمی خش برداشت و ته مایه ی عصبانیت گرفت. مثل همیشه زود از سایت ازدواج توران جدید در می رفت. -تا نگی ولت نمی کنم... از سر کار خسته و کوفته اومدم خونه ی خودم که یکم آرامش بگیرم... اونم اینجوری می کنی با من؟ دِ بگو دردت چیه که این چند وقته هم خودتو عذاب می دی هم منو؟ اگه دلخوری بگو. ازدواج توران81 باور کن منظوری از کارم نداشتم. فقط خواستم با خودم کنار بیام. با احساسم. سرم را بالا آوردم و خشک و سرد به نگاهش خیره شدم. -کنار اومدی؟ چی شد؟ جا خورد و نگاهم کرد و با تته پته گفت: -خ... خوب...
پوزخندی زدم و دست هایش را پس زدم. دستم را روی سایت ازدواج توران ۸۱ گذاشتم و فشاری به آن وارد کرد تا او رهایم کند... دست هایش به دور من شل شد و صدای نفس خسته و کلافه ای که بازدم کرد را شنیدم و از آغوش او گریختم و پیراهن یاسی را به سینه چسباندم و در حال بیرون رفتن از اتاق گفتم: -دست از سرم بردارسایت ازدواج توران 81! "چندی قبل تر" نگاهم با غم خیره ی دست های گره خورده ای شده بود، که برق حلقه ی تک نگین نشسته در انگشت آن چشم آبی افسونگر را به رخم می کشید و حسابی حس حسادتم را به غلیان می انداخت...
دل سایت ازدواج توران 81 نباید می لرزید!
با تمام حسادت و حسرتی که داشتم، نمی توانستم منکر این شوم که چقدر بهم می آیند! سایت ازدواج توران ۸۱ را قورت دادم تا بلکه این بغض کهنه را مهار کنم اما تنها چیزی که نصیبم شد، بغضی بود که همانند یک گردو در حلقومم گیر کرده بود و توان شکستنش را نداشتم... نگاه روح نواز او در جمع، یک دور چرخید و روی من نشست.. دل سایت ازدواج توران 81 نباید می لرزید! نباید آن خورشید آتش گرفته تنم را گرم می کرد... آن گردو بزرگتر شد و راه نفسم را بست...