میگم اول آغاز نو ازدواج دائم
با مشت آرام زدم توی بازویش و جیغ زدم: -مسخره بازی در نیار آغاز نو ازدواج! یاسین با خنده مشتم را از روی بازویش گرفت و گفت: -خوب بابا نزن! بعد آهی کوتاه کشید و گفت: -به من باشه میگم اول آغاز نو ازدواج دائم در میان بذاره بیان خواستگاری! - از همین میترسم منم! سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت متعجب نگاهم کرد: -از چی میترسی؟ - از اینکه خانوادش راضی نباشن یا نتونه راضیشون کنه!
آغاز نو ازدواج دائم میشناسم
اگه اون آغاز نو ازدواج دائم میشناسم باشه راضیشون میکنه، خوب هم راضیشون میکنه! بیحرف دستهایم را بغل کرده و تکیه دادم به کاناپه. چند مین که گذشت آغاز نو ازدواج گفت: -انقدر درگیرِ خودتی که اصلا توجهی به حال من نمیکنی؟ متعجب برگشتم سمت او و پرسیدم: -مگه حالت چشه؟ سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت ابروهایش را بالا برد و گفت: -اصلا یه خبر از سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت گرفتی! با اسمِ نهال سیخ سرجایم نشستم، راست میگفت داداشم دو روزی بود که از نهال خبر نداشتم. سریع از جایم بلند شدم و گفتم: -من برم بهش زنگ بزنم ببینم چی شد!
شماره ی سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت رو از رو گوشیت برداشتم
خواستم سمتِ اتاق بروم که آغاز نو ازدواج گفت: -لازم نکرده خانم، خودم صبح باهاش صحبت کردم! چشمهایم شبیه توپِ تنیس شده بودند که برگشتم. سمتِ سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت و پرسیدم: -چی؟ خنده اش را جمع کرد: -پیچپیچی! دوباره نشستم سرجایم و گفتم: -باز مسخره بازی در نیارا، درست بگو ببینم چی شده! آغاز نو ازدواج کمی مکث کرد و کامل برگشت سمت من و گفت: -خب وقتی دیدم تو یادت رفته کلا، شماره ی سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت رو از رو گوشیت برداشتم و صبح باهاش تماس گرفتم، وقتی فهمید کی هستم هل کرد، البته خودمم دستِ کمی ازش نداشتم، بالاخره به هر جون کندنی بود ازش جواب خواستم که گفت باباش گفته تا سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت ازدواج نکنه حتی اجازه ی خواستگاریه ساده رو هم نمیده!
پوفی بلند کشیدم و دستم را زیرِ چانه ام زدم: -حالا چیکار میکنین؟ یاسین دوباره برگشت سمتِ تیوی و خلاصه گفت: -صبر! چیزی نگفتم، نگاهی سمت ساعت گوشه ی سالن انداختم، نزدیک سه ظهر بود، با نگاهی سمت آغاز نو ازدواج که تمام حواسش به تیوی بود بلند شدم و راهیه اتاق شدم. در را که باز کردم صدای زنگِ موبایلم قطع شد، به سمت تخت رفتم و درحالی که مینشستم موبایلم را هم برداشتم و بازش کردم، دوتا میس کال از نهال. خواستم بهش زنگ بزنم که باز موبایلم زنگ خورد و باز سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت بود، نگران شدم حتما اتفاق مهمی بود که هی پشت سرهم زنگ میزد.
سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت، چرا جواب نمیدی؟
جواب دادم: -الو نهال؟ صدایِ ناراحت و کمی عصبیاش بلند شد: -سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت، چرا جواب نمیدی؟ - ببخشید متوجه نشدم، خوبی؟ چی شده؟ صدایش با کمی تاخیر بلند شد: -نه خوب نیستم، دارم میرم بیمارستان یاس، فرانک خودکشی کرده! صدایم با حیرت بلند شد: -چی؟! آخه چرا؟ سایت همسریابی آغاز نو ازدواج موقت آهی بلند کشید و گفت: -نمیدونم یاس نمیدونم، الان دارم میرم. بلند شدم و در حالی که سمت کمد لباسهایم میرفتم پرسیدم: -کدوم بیمارستان؟ - بیمارستان...، من نزدیکم! الان میام منم، فعلا. قطع کردم و تند تند لباسهایم را پوشیدم و از آغاز نو ازدواج دائم خارج شدم. آغاز نو ازدواج با دیدنم پرسید: -کجا؟ اولین اشکم که ریخت هراسان از جایش بلند شد و آمد سمت من: -چی شده؟