دست زنهای صيغه اي قزوين
قول می تم نتم به مامان... او را محکم به آغوش کشیدم و حسابی قربان صدقه اش رفتم. زنهای صیغه ای قزوین بهترین هدیه ی زندگی من بود. زمانی آمد که هیچ بچه ای در فامیل نبود و با آمدنش انگار رنگ و بوی دیگری را به خانه و خانواده بخشید. از فروشگاه خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. حوالی هشت شب بود و هوا هم تاریک... دست زنهای صيغه اي قزوين را محکم تر گرفتم.
زنان صیغه ای در قزوین هم وسط راه خسته شد
اگر کمی دیرتر می رسیدم و کمتر یارا را می دیدم بیشتر به نفعم بود! فروشگاه کمی از خانه دور بود و زنان صیغه ای در قزوین هم وسط راه خسته شد و خواست بغلش کنم. با این که سخت بود اما او را در آغوش کشیدم و به خانه برگشتیم. زنگ را زدم و منتظر شدم در باز شود. زنهای صیغه ای قزوین در آغوشم کمی شیطنت می کرد. در به طور ناگهانی انگار که کسی پشت در باشد باز شد و با سایت زنان صیغه ای قزوین روبرو شدم. احساس کردم کسی مرا از بلندی پرت کرد. پشت بندش هم یک پارچ آب سرد رویم پاشید! نگاه عسلی رنگش در تاریکی شب می درخشید و ابروهای درهم گره خورده اش دلم را به لرزه انداخت. به ملینا که در آغوشم بود نگاه کرد و دست هایش را به سمتم دراز کرد...
قلبم به شدت می تپید و انگار می خواست سینه ام را بشکافد. -بدش به من. این را گفت و ملینا را از آغوشم کشید و بوسه ای به روی گونه ی زنهای صیغه ای قزوین که با شیرین زبانی "تایی" "تایی" که همان دایی بود را می گفت، زد. کنار کشید که وارد شوم اما وقتی دید من سر جا میخ شده ام، نامم را صدا زد: -م رکا... با گنگی چند ثانیه به چشم های درشت یارا نگاه کردم و گفتم: -سلام... و تمام سعی ام این بود که صدایم نلرزد و نمی دانستم تا چه حد موفق بودم! سایت زنان صیغه ای قزوین بی توجه به سلامم، با اخم گفت: -بیا تو.آب دهانم را قورت دادم و وارد شدم. همان طور که به طرف خانه می رفت و من هم دنبالش بودم گفت: -برای چی این وقت شب پاشدی با یه بچه رفتی بیرون؟ نگران شدن و غیرتی شدن های الکی اش هم دلم را به غش و ضعف می انداخت. لبم را گزیدم تا لبخند روی لبم ننشیند و دنیایم یک پارچه صدای ضربان قلبم نشود...
کانال زنان صیغه ای قزوین در تلگرام بود!
به آرامی گفتم: -زنهای صيغه اي قزوين بستنی می خواست میان حرفم آمد و کمی عصبی گفت: -زنگ می زدی به من. آرام تر گفتم: دیگه زنان صیغه ای در قزوین خیلی بی تابی می کرد. احیانا خودم نبودم که بی تاب بود؟ مکثی کردم و ادامه دادم: -جای دوری که نرفته بودم تازه هم ساعت هشته... دیگه انقدرم بی دست و پا نیستم که نتونم از پس خودم بر بیام که. چشم غره ای به من رفت و قدم هایش را تند کرد و لبخند این بار روی لبم نشست...
هنوز کانال زنان صیغه ای قزوین در تلگرام بود! انگار کمی که از من دور شد، تازه تلنگری به من خورد و یادم آمد که نمی خواستم امشب او را ببینم. سرم را به زیر انداختم و به امشب فکر کردم. اگر یارا به کانال زنان صیغه ای قزوین در تلگرام می گفت که من می مردم! کاش یارا نمی آمد... آخر جانم برایم عزیز است! اما این رویا نبود... واقعیت بود و یارا آمده بود و کاش نمی آمد.
من نمی خواستم امشب زنان صیغه ای استان قزوین را ببینم اما انگار یارا امشب کمر به قتلم بسته بود و... امشبم را کنار یارا به خیر کند! صدای خنده های بلند زنان صیغه ای در قزوین گوشم را نوازش کرد و لبخند روی لب هایم نشاند و تشویش درونم را تا حدودی آرام کرد. از راهروی باریک گذشتیم و داخل پذیرایی شدیم و یک آن محو لبخند عمیق روی لب های زنان صیغه ای استان قزوین شدم...