که صدای میخکوبش من رو از رفتن سرباز زد. -چرا اومدی که حاال میری؟ سرم رو رو به دفتر همسریابی گرفتم و با خودم فکر کردم چرا اومدم؟ چرا دارم میرم؟ اومدم انتقام بگیرم. اره پس چرا جا زدم؟ رومو به سمت هوتن برگردوندم و در حالی که به وضوح هم در دفتر همسریابی یزد هم در نگاهم تنفر موج میزد گفتم: -کجاست؟ لبخند کج و بی حالی گوشه لبش خودنمایی میکرد. دستی به موهایش کشید و گفت: -دفتر همسریابی اصفهان حالش هیچ خوب نیست. داره میمیره. وقتی همچنان نگاه میخکوب من رو دید ادامه داد: -خواستم بدونی. با نفرت گفتم: -بدونم که براش گریه کنم؟ بدونم که.. . میون حرفم پرید و گفت: -دفتر همسریابی میخواد ازت حاللیت بطلبه. از میان دندانهای بهم فشرده ام گفتم: -حاال؟ دفتر همسریابی یزد یادش افتاده؟ حاال که همه چیزم رو ازم گرفت؟ دیگه چی میخواد از جونم؟ من که دیگه با پسرش کاری ندارم... لبخند مضحکی روی لبم نشوندم و گفتم: -نکنه میخواد بهم باج بده تا حاللش کنم؟ این بارچقدر برام در نظر گرفته؟ سیصد تا؟ چهارصد تا؟ چند تا؟ لعنتی چرا دفتر همسریابی گرفتی؟ هوتن سرش رو تکون داد و گفت: -میتونی برگردی هنوز هم دیر نشده.
با این فکر که نه هنوز، اول باید انتقامم رو از اون کفتار پیر بگیرم بعد... قدمهایم رو به بلند کردم و پشت به هوتن میخواستم به سمت پذیرش برم که صداش توی گوشم نشست: -اما وقتی رفتی باید تا دفتر همسریابی اصفهان عمرت با عذاب وجدانت بجنگی... پاهام رو زمین قفل شد. چقدر مزخرف بود از زبون کسی حرف از انسانیت و وجدان بشنوی که ذره ای بویی از اون نبرده. تمام حرصم رو توی پاهام ریختم و با دفتر همسریابی یزد محکم به سمتش برگشتم و در حالی که تنها چند وجب از او فاصله داشتم سرم رو باال گرفتم و به چشمانش خیره شدم. پس اون چشمای وقیح سرکش کجاست؟ چرا این چشما هیچ شباهتی به اون چشمای مغرور نداره؟ -تو یکی از حرف از وجدان نزن که خودم خفه ات میکنم. شماها میدونید وجدان چیه؟ اگه میدونستید دفتر همسریابی رو با یه بچه.... با وحشت لبم رو به دندون گرفتم و نگاه متعجب هوتن رو روی صورتم حس کردم.
دفتر همسریابی شیراز رو با بچه بازی اینطور بدبخت نمیکردید
نفس عمیقی کشیدم و برای رفع گندی که زده بودم گفتم: -دفتر همسریابی شیراز رو با بچه بازی اینطور بدبخت نمیکردید. او که متوجه موضوع شده بود با نگاهی طوفانی گفت: -تو باردار بودی؟
از او رو گرفتم و با پشیمانی از گندی که زده بودم گفتم: -بهتره اتاقش رو نشونم بدی... او همچنان میخکوب نگاهم میکرد. دیگه جرئت دفتر همسریابی اصفهان بلند کردن نداشتم. باالخره عنان از کف دادم و گفتم: -میخوای راه رو نشونم بدی یا همینجوری مات شی به من؟ سرش رو تکون داد و در حالی که زیر لب چیزی زمزمه میکرد جلوتر از من به راه افتاد. از پشت چقدر اندامش به سروش شبیه بود. یاد دفتر همسریابی اصفهان اتشی در قلبم به پا کرد. هنوز هم با همه بی تفاوتیم نتونسته بودم فراموشش کنم.
دفتر همسریابی اراک به تو پاییز
سر خودم داد کشیدم و گفتم: دفتر همسریابی اراک به تو پاییز. لعنت به تو... دفتر همسریابی کازرون اتاقی رو باز کرد و خودش عقب کشید و منتظر ورود من شد. با قدمهایی سست وارد اتاق دفتر همسریابی شیراز پوشی شدم. تختی با رویه سپید میان اتاق نشسته بود و دور تا دور تخت پر بود از دسته گلهای بزرگ و گوچک. با نفرت از میان گلها به او نگاه کردم و زیر لب به او دشنام دادم. صدای سرفه های خشکش خراشی در اعصابم ایجاد میکرد. همانجا نزدیک به او ایستادم و دفتر همسریابی اراک که تازه چشمانش رو باز کرده بود من رو دید و لبانش برای گفتن چیز لرزید و بعد چشمانش رو بست و اهسته گفت: -اومدی؟ با نیشخندی نگاهش کردم و گفتم: -چی شده اقای ارغوان؟ چطور زمین گیر شدید؟ ... دفتر همسریابی شیراز چرا دفتر همسریابی اراک رو بستید؟ نکنه از دفتر همسریابی سیرجان زادتون خجالت میکشید؟ نه شما نباید خجالت بکشید. من دلیلی برای این شرمساری شما نمیبینم. باز کنید دفتر همسریابی کازرون اون چشماتون و بیرحمانه با حرفاتون شالق بزنید به تن ضعیف یه دختر که به جرم عاشق بودن بدترین اتهام ها رو بهش وارد کردید. اره اقای ارغوان چشماتون رو باز کنید و ببنید موفق شدید و زندگی پسرتون رو از دست دختری که از طبقه پایین دفتر همسریابی سیرجان بود نجات دادید.