..امروز روز اول کاریتونه. استرس که ندارین؟ دوست یابی گی نرم افزار را میان هم قفل کردم و گفتم: -اگه بخوام راستشو بگم چرا دارم...خیلی هم استرس دارم. ولی کم کم عادت میکنم. لبخندی زد و گفت: -دوست یابی گی نرم افزارهای بچه های خوبین...نگران نباشین از پسش برمیاین. -امیدوارم. شماره دوستیابی گی را گفت و من برای رفتن به کالسم از جایم بلند شدم، اما نمیدانم چرا انقدر پاهایم میلرزید. چند بار پشت سر هم نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم: "آروم باش گیسو...دوست یابی گی نرم افزارهای باش...تو میتونی...از پسش برمیای... "
پشت در کالس برای ثانیه ای مکث کردم و بعد دوباره صلواتی فرستادم و سعی کردم خونسردانه و با لبخند وارد کالس بشوم. دوست یابی گی نرم افزار - بچه ها با دیدنم همگی سرپا ایستادند و سالم کشداری کردند. Helloooooo- لبخندی روی لبم نشست و ضمن اینکه خودم روی صندلی می نشستم به آنها هم اشاره کردم تا بنشینند دوستیابی گی را با معرفی کردن خودم و پرسیدن اسم بچه ها شروع کردم. همه سنشان زیر 10 سال بود و این برای من باعث خوشحالی بود. کنار آمدن با آنها راحت تر بود و حرف شنویشان قطعا بیشتر. از همه شان خواستم تا کتابهایشان را دربیاورند و صفحه اول را باز کنند.
یکی از پسر کوچولوهای بهترین برنامه ی دوست یابی
همین که خواستم درس را شروع کنم یکی از پسر کوچولوهای بهترین برنامه ی دوست یابی گفت: -دوست یابی گی نرم افزارهای معلم شما خیلی خوشگلید.
من میخوام زودتر بزرگ شم تا با شما ازدواج کنم. آنقدر لحنش شیرین و بامزه بود که نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای نسبتا بلندی زدم زیر خنده. از خنده من همه بچه ها هم به خنده افتادند. به پسر کوچولو که اسمش عرشیا بود نگاه کردم گفتم: -دوست یابی گی نرم افزار شیطون...پس من منتظر میمونم تا تو بزرگ بشی و باهات ازدواج کنم! دستهایش را به هم مالید و با همان لحن بامزه و شیرینش گفت: -آخ جووووون بهترین برنامه ی دوست یابی با خنده و تفریح تمام شد. بر خالف تصورم به خوبی توانستم از عهده اش بربیایم. هر چند که عرشیا و درسا یکی از دختر های کالس خیلی شیطنت میکردند و گاهی به خاطر شیرینی بیش از حدشان حواسم پرت میشد اما خیلی خوب و عالی بود
تقریبا هر روز هفته به جز دوشنبه ها و پنج شنبه ها کالس داشتم. هفته اول کاری خیلی خوب سپری شد و من دیگر استرس چگونه گذراندن دوستیابی گی را نداشتم. بودن با بچه ها و کار کردن با دوست یابی گی نرم افزار و تالش برای یاد دادن بهشان خیلی برایم لذت بخش و زیبا بود. بعد از بهترین برنامه ی دوست یابی وارد دفتر شدم و لبخند گرم و مهربان خانم قهرمانی بهم خوش آمد گفت. دومین هفته شروع به کار من آغاز شده بود. بعد از کمی صحبت کردن با خانم قهرمانی راجع به کالسها و شاگردهایم، خداحافظی کردم و از موسسه خارج شدم.
همان روزی که به دوست یابی گی نرم افزارهای خودم
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم؛ 12 را نشان می داد. دلم عجیب هوای پاتوق دوست داشتنی ام را کرده بود. از همان روزی که به دوست یابی گی نرم افزارهای خودم و پدر و مادرم قول داده بودم دیگر به آنجا نرفته بودم. سخت بود دوری از آنجا، سخت بود تحمل این غم انباشته در دلم که این روزها تظاهر به نداشتنش میکردم. انگار تکه ای از وجودم را گم کرده بودم. نمیتوانستم کنار بیایم با غصه دوری. داشتم وسوسه میشدم سری به نیمکت دوست داشتنیم بزنم که صدای تک بوقی بهترین برنامه ی دوست یابی را متوجه خود کرد. نگاهم را به اتومبیل مقابلم دوختم و با دیدن شیشه های دودی سرم را برگرداندم و به راهم ادامه دادم. اما دوستیابی گی مشکی رنگ همچنان تک بوق میزد و دنبالم می آمد. دیگر حرصم گرفته بود. قدم هایم را تند تر کردم تا فاصله بگیرم