که همان قانون نا نوشته را زیر پایم نگذارم و قفل آن اتاق را بشکنم و دمی را با خاطراتش سر کنم.اما حیف، حیف که همان اپلیکیشن دوستیابی در اطراف نانوشنه عجیب دست دلم را بسته بود. برنامه دوستیابی در اطراف که هنوز هم پشت سرم ایستاده بود دستی روی شانه ام گذاشت و برنامه دوست یابی در اطراف رایگان گفتن چرا نمیری و نگاه به صورتم، متوجه مسیر نگاهم شد. نگاهش شکست. بهت و غم را در ته چشمهایش میدیدم. هنوز هم باور نکرده بود، میدانستم. هنوز هم هیچ کدام این اتفاقات را برنامه دوست یابی در اطراف خود نکرده بود. درست مثل من، او هم هرگز به باور اتفاقات تلخی که رخ داده بود نرسید. سری برایم تکان داد و کمی به جلو هلم داد. -اپلیکیشن دوستیابی در اطراف عزیزم که برنامه دوستیابی در اطراف منتظرته...برو دیرت نشه. نفس عمیقی کشیدم و برای بار آخر خودم را در آیینه ای که درست کنار در ورودی نصب شده بود، چک کردم. به سمت حیاط راه افتادم. قدم هایم آرام بود و بی میل. دلم میخواست با تاخیر برسم. حال عجیبی داشتم مخصوصا با یاداوری آن اتاق که این روزها به طرز عجیبی فراموشش کرده بودم.
برنامه دوست یابی در اطراف ایرانی اصال حس خوبی نداشت
دلم برای رفتن به برنامه دوست یابی در اطراف ایرانی اصال حس خوبی نداشت. دم رفتن باز هم پشیمان شده بودم و میخواستم به آتیال بگویم که نمی آیم. پشت در حیاط مکثی کردم و نفس عمیقی کشیدم. نه، باید می رفتم! این بهترین فرصت برای شروع دوباره بود. بعد از شش ماه دوری از هر گونه جمع و مهمانی دیگر وقتش بود که کمی از این پیله ای که دورم تنیده بودم بیرون می آمدم. دیگر وقتش بود این حال و این غم و تمام خاطراتم را با برنامه دوست یابی در اطراف رایگان و صاحب برنامه دوستیابی در اطراف ته راهرو را تغییر میدادم. با دیدن اپلیکیشن دوستیابی در اطراف و حالت خاص نگاهش برای تصمیمم جدی تر هم شدم و با قدمهایی محکم تر به سمت اتومبیلی که متعلق به دوست ناشناخته اش بود حرکت کردم. همین که سوار شدم گفت: -اگه یکم دیگه دیر میکردی داشتم می اومدم به زور بیارمت! و باز هم، برنامه دوست یابی در اطراف ایرانی...! تلخ خندی روی لبم نشست.
" برنامه دوست یابی در اطراف ایفون " با زور من را بیرون میکشید
من همیشه دیر آماده میشدم و " برنامه دوست یابی در اطراف ایفون " با زور من را بیرون میکشید. برنامه دوست یابی در اطراف ایران آرام رانندگی میکرد. برنامه دوستیابی در اطراف او هم دوست داشت دیرتر برسد. آرنج دست چپش را به لبه پنجره تکیه داده و دستش را داخل موهایش گره زده بود و با دست دیگرش برنامه دوست یابی در اطراف خود را چسبیده بود.گاهی فقط برا عوض کردن دنده حالتش را تغییر میداد. نگاهش به رو به رو خیره بود. میتوانستم حدس بزنم به چه چیزی فکر میکند. شاید او هم داشت به اپلیکیشن دوستیابی در اطراف اتاق ممنوعه فکر میکرد شاید هم...
برنامه دوست یابی در اطراف رایگان را تکان دادم و از پنجره به بیرون خیره شدم. باید یاد میگرفتم دیگر به خیلی چیزها فکر نکنم. موزیک گوش نوازی فضا را دلنشین کرده بود. هردو سکوت کرده بودیم و در برنامه دوست یابی در اطراف ایرانی غرق بودیم که شاید یکسان بودند. برای لحظه ای نگاهم به پاهای پوشیده شده با جوراب شلواری ام افتاد. از پوشیدنش حس خوبی داشتم اما، چیزی در دلم فرو ریخت. هنوز هم داشتم کاری را میکردم که برنامه دوست یابی در اطراف ایران دوست داشت. چرا همان لحظه متوجه نشده بودم که علت پوشیدن جوراب شلواری ام فقط به خاطر این بود که او دوست نداشت کسی برنامه دوستیابی در اطراف را با همچین لباس و تیپی ببیند؟ چرا حواسم نبود که کسی که با کوتاه پوشیدنم مشکل داشت من نبودم، بلکه او بود و مرا نیز به تمام خواسته هایش عادت داده بود. برنامه دوست یابی در اطراف ایفون یکباره دلم خواست آن جوراب شلواری کذایی را از پایم بکنم و بیرون بیندازمش. به خودم قول دادم به محض رسیدن به برنامه دوست یابی در اطراف ایران حتما آن را از پایم خواهم کند.