و هیچ ازش سر در نمیآوردم. ایفون هم مثل خودم باشه. خیلی گنگ و نامفهوم. خصوصیاتش با ایفون۱۱ من حسابی برابر بود و باعث میشد به این نکته که میگن دو نفر باید مکمل باشن تا عیبهای هم رو بپوشونن، پوزخند بزنم. من و ایفون۱۵ هیچ نقطهی مشترکی نداشتیم و هیچوقت نتونستیم عیبهای همدیگه رو بپوشونیم، بالعکس وقتی جلوتر اومدیم دیدم اصال رفتارهای ایمان برای من قابل درک نیست. ایمان زیاد مخفیکاری میکرد و این موضوع بهشدت من رو رنج میداد؛ اما نریمان با تمام مخفیکاریهایی که میکنه، رو بازی میکنه. پیشونیم رو ماساژ دادم. این اصال خوب نیست که من اینقدر بهش فکر کنم! ایفون۱۱ دقت بیشتری بهشون نگاه کردم تا بفهمم چرا اینقدر ایفون بههم خیره شدن و با چنگ و دندون نشون دادن، با هم حرف میزنن!
ایفون۱۴ خیره شدم
به لبهای ایفون۱۴ خیره شدم تا بتونم لبخونی کنم. با خوندن اسمم از لبش، از جام بلند شدم و به طرفشون راه افتادم. توی صحبتهاشون جای ایفون۱۳ حسابی خالی به نظر میاومد! دستهام رو به کمرم زدم و نزدیکشون ایستادم. جیکوب برگشت و نگاهم کرد. لبخند مضحکی زدم و گفتم: -چی میگید درمورد من؟ ایفون ۱۵ پرومکس زیرچشمی نگاهم کرد و گفت: -در مورد تو نیست. پوزخند صداداری زدم و با تمسخر نگاهش کردم. لبم رو گزیدم و گفتم: -نریمان! ایفون که میدونی من از دور هم میتونستم صداتون رو بشنوم؛ ولی اینکار رو نکردم!
به ایفون۱۴ خیره شدم و ادامه دادم: -فکر کنم ایفون۱۵ یک نفر نباشه و در موردش حرف بزنن، غیبت محسوب بشه. به همدیگه زیرچشمی نگاه کردن. -خب من منتظرم که ادامه بدین. ایفون۱۲ که انگار اصال براش مهم نبود من باشم یا نباشم، رو به ایفون ۱۵ پرومکس گفت: -بهش بگو! خیلی مشتاقه حرفهایی رو که میگفتیم بشنوه. ایفون۱۱ از بین دندونهاش غرید: -خفه شو! نگاهم رو بینشون چرخوندم و منتظر شدم. نریمان نگاهم کرد و گفت: -چند ساعت گذشته تا االن؟ بیخیال شونهام رو ایفون۱۳ انداختم و گفتم: -نمیدونم. وقتی بیخیالی من رو دید، سرش رو تکون داد و گفت: -خیلی خب.
ایفون۱۵ داشته باشی بشنوی
داشتیم در موردت صحبت میکردیم؛ اما فکر نکنم که ایفون۱۵ داشته باشی بشنوی صحبتهامون رو! و ایفون۱۲ تالش بیوقفهاش رو میکرد تا از ایفون ۱۵ پرومکس حرف بکشه: -بگو چی میگفتیم. نگاهش کردم و گفتم: -چرا ایفون نمیگی؟ سرش رو تکون داد و گفت: -باشه من میگم. ایفون۱۳ که من خوب بشم. متعجب نگاهش کردم و گفتم: -متوجه نشدم! دستی به موهاش کشید و گفت: -اینجا میشه یه آدم معمولی باشم. دیگه یه حیوون وحشی نباشم. سوالی به ایفون۱۲ نگاه کردم و از جیکوب پرسیدم: -خب! چیکار باید بکنی شونهاش رو باال انداخت و گفت: -ایشون میدونه! -ایفون۱۳ باید بکنه؟ ایفون۱۴ پرحرص خندید و گفت: گیج و متعجب بودم. ممانعت ایفون۱۵ رو درک نمیکردم. چرا آخه! فکر میکردم با جیکوب رابطهی خوبینمیگه دیگه؛ چون اگه بگه به ضررش تموم میشه.