.حافظون همسریابی موقت الاقل روزی دو بار رو تماس میگرفت و به بهانه احوالپرسی از حافظون همسریابی موقتی مدتی رو با من صحبت میکرد و این صحبتها به جز رفت و امدهایش بود. با اینکه نمی خواستم او را به خودم وابسته کنم اما شدیداً به حضور ش احتیاج داشتم و حس میکردم با بودنش ارامش خاصی دارم و نگران نیستم. گرچه بنفشه شدیداً از من دلگیر بود و از رفتارم خوشش نمی امد حافظون همسریابی موقت من نمیتواستم دست خودم نبود. بهار او را تایید کرده بود و از نظر او فردی مناسب برای من بود. اما هنوز پرهام نمیدانست که سامان پسر من هستش. دو روز بعد از اینکه حافظون همسریابی موقتی از بیمارستان مرخص شده بود او به منزلمان برای دیدن مامان امد و ان روز سامان هم در کنار من بود و بهار کالس داشت.
حسی مرموز به من میگفت که ان روز همه چیز خراب میشود و پرهام میفهمد که من قبالً ازدواج کردم و حتماً بر من خرده میگیرد که چرا در این مدت بازیش دادم اما بود که من هنوز رفتارم با او معقول بود
حافظون همسریابی موقتیو را با نام هنرمند
حافظون همسریابی موقتیو را با نام هنرمند یا حافظون همسریابی موقت خطاب میکردم و پا از حد خودم فراتر نگذاشته بود. اما پرهام رفتارش روز به روز با من صمیمی تر میشد. در این مدت پرستو هم به مالقات مامان امده بود و برخالف انتظارم رفتارش صمیمی تر از بار اول بود. می دانستم که انها من رو به چشم دختر مجردی میبینند. مسلماً اگر پرهام بداند که من دختری نیستم که او فکر میکند می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند و پس چه بهتر قبل از اینکه وابسته اش شوم همه چیز رو با او در میان بگذارم و در نظرم ان روز زمانش رسیده بود. ان زمان که پرهام به منزلمان امد مامان در خواب بود و از این رو پرهام در پذیرایی روی کاناپه نشست و من برای پذیرایی او را با حافظون همسریابی موقتی تنها گذاشتم. وقتی برگشتم حافظون همسریابی موقت روی پاهای پرهام نشسته بود و پرهام با او صحبت میکرد. لبخند زنان گفتم: -سامان جان اقای دکتر رو اذیت نکن عزیزم. پرهام به جای سامان پاسخ داد: -نه اذیت نمیکنه. حافظون همسریابی موقتیو اقاست مگه نه؟ سامان با خنده گفت: -بله.
روبروی او نشستم و پرسیدم: -اقای دکتر با زحمتهای ما چطورید؟ او سر به زیر و مودبانه گفت: -خواهش میکنم این حرفها چیه؟ اشنایی با خانواده شما سعادت بزرگیه برای من. در دلم گفتم اره حتماً و بعد با لبخند گفتم: -پرستو جون چطوره؟ حافظون ازدواج موقت نگاه جذابش رو به روس صورتم ریخت و با همان لبخند کج گفت: -سالم مخصوص خدمت شما رسوند. -ایشون لطف دارند. -خواهش میکنم. بین ما سکوتی ایجاد شد. سرم رو به زیر انداختم و با خودم گفتم: یعنی میتونم اون رو به جای سروش بپذیرم؟ با افکارم درگیر بودم که صدای بمش رو شنیدم: -مامان چطوره؟ داروهاش رو مصرف میکنه؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -حافظون همسریابی موقتیو به لطف شما خیلی بهتر شده. سرش رو تکون داد و سکوت کرد. زیر چشمی نگاهش کردم به حافظون ازدواج موقت ذل زده بود و با ارامش موهای سیاه و نرم او را نوازش میکرد. بغضی غریب گلویم رو فشرد. سروش عزیزم چطور فراموشت کنم؟
باید حافظون همسریابی موقتی میکردم
باید حافظون همسریابی موقتی میکردم خودم رو. پرهام رو. نه نباید او رو اسیر خودم میکردم. وگرنه تا اخر عمرم خودم رو نمیبخشیدم. دستم رو روی گونه ام گذاشتم و حس کردم دمای بدنم بیش از حد باالست. در حالی که سرم پایین بود سعی کردم با عادی ترین جمله او را متوجه اشتباهش کنم. -سامان جان بیا بغلم مامان. اقای دکتر خسته شدند. سرم رو حافظون ازدواج موقت گرفتم و به او نگاه کردم. او به سختی سرش رو باال گرفت و چشم به صورت من دوخت. لبخند تلخی زدم و چشم در چشمش شدم. به گمونم همه چیز تموم شد. بی اختیار عصبی شدم و سر خودم فریاد زدم به درک که تموم شد. سرنوشت من همیشه مذخرف بوده و همیشه وداع و جدایی بوده. بابا. سروش. زندگیم و حافظون همسریابی موقتیو هم پرهام چیز تازه ای نیست که. من پوست کلفت شدم. مهم نیست. میره که بره به درک. نگاهم رو به صورت حافظون ازدواج موقت دوختم و با صدایی لرزان گفتم: -سامان بیا... سامان به نرمی از اغوش پرهام خارج شد و به سمتم اومد. هنوز نگاه میخکوبش روی صورتم بود. عضالت صورتش سخت منقبض شده بود