گوشی رو قطع کردم و در دفتر مدیریت رو باز کردم. آئیل به محض اینکه دیدم، گفت: آروم به طرفش حرکت کردم. اسکنر دستی رو از جیبم در آوردم و چهارتا کاغذی که حافظون سایت همسریابی بهم داد رویواش بیا. صدا بیدارشون میکنه. اسکن کردم. فقط پیدا کردن این مدارک حافظون سایت همسریابی موقت مهمی بود و اسکن کردنشون کار زیاد سختی نبود. کاغذها رو برگردوندم سر جاش و به حافظون سایت همسریابی اشاره کردم که بریم. آروم از دفتر مدیریت خارج شدیم. به راهرو نگاهی کلی انداختم؛ اما نگاهم ته سالن ثابت موند. آروم به حافظون سایت همسریابی موقت گفتم: -فقط پنج دقیقه فرصت داریم از ساختمون خارج بشیم وگرنه... با استرس پرسید: -چرا چیشده؟
نگاه از مرد ترسناکِ ته راهرو که عدد پنج رو نشونم میداد، گرفتم و گفتم: انگار تنها منتظر این حرف بود؛ چون به محض شنیدن حرفم، عین اسب دوید و بیتوجه به شرایطی کهفقط بدو. حافظون سایت همسریابی داریم؛ به طرف در خروجی رفت. سریع گوشیم رو درآوردم و جیکوب رو گرفتم. دوباره به حافظون سایت همسریابی جفت موجود مجهول که چشمهای زرد رنگش تو ذوق میزد نگاه کردم. -داریم میایم. به طرف در خروجی دویدم. در حین دویدن جواب دادم: -فقط پنج دقیقه. فهمیدی؟ پنج دقیقه. جلوی در ایستادم و دوباره نگاهی به اون مرد که هنوز ته سالن بود، کردم. عجیب بود که از این فاصلهخیلی خب. شماها برید. چشمهای زردش میدرخشید. سایت جدید حافظون چرا زودتر نفهمیدم که این آدم نیست!
حافظون سایت همسریابی موقت که فرار کرده بود
به سختی نگاهم رو ازش گرفتم و از در ساختمون خارج شدم. منتظر جلوی در ایستاده بودم. حافظون سایت همسریابی موقت که فرار کرده بود. یادم باشه به خاطر حافظون سایت همسریابی جفت کار احمقانهش یکی بزنم توی سرش. پس چرا نمیان؟ جلوی در قدمرو میرفتم. به ساعتم نگاه کردم. یک دقیقه دیگه فرصت بود. پس کجا موندن؟ از شدت استرس داشتم خفه میشدم. با دست گلوم رو فشردم. دوباره رفتم داخل و منتظر به ته راهرو نگاه کردم. برای صدمین بار به ساعتم نگاه کردم. فقط 55 ثانیه دیگه وقت بود. نمیدونستم بعد از حافظون سایت همسریابی 55 ثانیه چه اتفاقی میافته؛ اما دلم گواهی بد میداد. به طرف ته سایت جدید حافظون راه افتادم. اینطوری نمیشد که منتظر بمونم. خودم باید دنبالشون برم. هنوز دو قدم نرفته بودم که جیکوب همراه ندا از ته سالن ظاهر شدن. نگاهم روی سرِ ندا که خونی بود، ثابت موند. 35 ثانیه... دویدم طرفشون و دست ندا رو گرفتم و کشیدم.
3۱ ثانیه... اولین اتفاق صداهای عجیب و غریبی بود از پشتسر میاومد و من جرأت اینکه برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم نداشتم. ندا خیلی آهسته راه میرفت و این سرعتمون رو کم کرده بود2۱. ثانیه....
سایت جدید حافظون به پاش افتاد
سایت جدید حافظون به پاش افتاد که کنار زانوش خونی بود. حافظون سایت همسریابی جفت من! چه اتفاقی افتاده؟! به جای اینکه دستش رو بکشم و خودم رو پشت این چهرهی محدود قایم کنم، سریع از جادوی چشمم استفاده کردم. تا نگاهم به پاش افتاد، شروع به دویدن کرد. 6۱ ثانیه... حافظون سایت همسریابی موقت ندا، حافظون سایت همسریابی جفت و جیکوب هم دویدیم و از سالن خارج شدیم. به ساعتم نگاه کردم. 5 ثانیه... چیزی به لباسم بند شد. برنگشتم که نگاه کنم. با تمام قدرتم از اون قسمت از بدنم باد آزاد کردم تا اون موجود پرت بشه و بلند گفتم: -سریعتر! سایت جدید حافظون رو از در خروجی ساختمون که بیرون گذاشتیم،