باور نمیکنید نه؟ ثبت نام در سایت همسریابی شیدایی نکنید مهم نیست، ولی من ازش طلاق میگیرم، ختم کلام! با سرعت سمت اتاقم رفتم و خودم رو روی تختم انداختم و از ته دل زار زدم.در اتاق باز شد و ثبت نام در سایت همسریابی تبیان وارد اتاق شد. سرم رو بلند کردم و چشم دوختم به ثبت نام در سایت همسر یابی که تو این یک روز پوست و استخوان شده بود!
روی تخت نشست و با اشکهایی که کنترلی روشون نداشت گفت: آهو، واقعا اژین این کارو کرده! خودم رو توی آغوشش انداختم و از ته دل زار زدم. آره صبا... ثبت نام در سایت همسریابی شیدایی بهم کرده! ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود منو توی آغوشش فشرد.
ثبت نام در سایت همسریابی هلو از ته دل زار زد
میدونی، بابام اجازه ازدواج به حامد داده بوده! ثبت نام در سایت همسر یابی صبا رو نگاه کردم و ثبت نام در سایت همسریابی هلو از ته دل زار زد. چون بچهدار نمیشم، بابام به جای من به دامادش اجازه داده زن بگیره! ثبت نام در سایت همسریابی هلو زد وادامه داد: مثلا خواسته به زندگیم کمکی کنه، ولی نفهمید زندگیم رو جهنمتر کرده! ثبت نام در سایت همسریابی تبیان از عصبانیت میلرزید و گریه میکرد و من واقعا نمیدونستم باید چی بگم تا آروم بگیره، چون وضع خودم بهتر از ثبت نام در سایت همسریابی نبود. اژین خونه رو بوی کثافت برداشته بود و نفس کشیدن توی این خونه برام سخت بود. بعد برداشتن کلید خونه، از خونه بیرون زدم و خواستم به ثبت نام در سایت همسر یابی زنگ بزنم که دیدم موبایلم خاموشه!
با کلافگی موهام رو چنگ زدم و سمت خونه ثبت نام در سایت همسریابی شیدایی حرکت کردم. ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم و سمت خونه باغ ثبت نام در سایت همسریابی هلو قام برداشتم. زنگ درو فشردم و در با تیکی باز شد. سپهر از آیفون گفت: ماشین رو بیار تو! نمیخواد، یکم دیگه میرم. و بدون حرف وارد حیاط شدم. سپهر برای استقبال از خونه بیرون اومده بود و من سمتش حرکت کردم. چطوری آقای فراری؟
سپهر اصلا حوصله ندارم! ثبت نام در سایت همسریابی شیدایی لبخند کجی زد. حوصله منو نداری بیجا کردی اومدی اینجا! کلافه نگاهش کردم میخوای برگردم. بازوم رو گرفت و با خنده تلخی گفت: شوخی کردم بابا تو هم! وارد خونه ثبت نام در سایت همسر یابی شدم و از دفعه پیشی که اینجا بودم دیزاین خونه عوض شده بود. نیشخندی زدم وگفتم: پدر پولدار اینجا به کار میاد!
سپهر پوزخندی زد. فقط پولش بهم میرسه، نه محبت، نه دیدنش! سمت آشپزخونه رفت و با دو فنجون قهوه برگشت. ثبت نام در سایت همسریابی مبل رو بغل کرد و با تردید پرسید: آهو رفت؟! با گوشه چشمم نگاهش کردم. آره رفت. نیشخند سپهر پررنگتر شد. حقته! با خشم نگاهش کردم و چیزی نگفتم که دوباره گفت: زندگیت رو خراب کردی خراب، اونم به خاطر یه زنیکه خراب!
ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود گفتم زنیکه؟!
با خشم نگاهش کردم که گفت: بهتون برخورد به ثبت نام در سایت همسریابی هلو ورود گفتم زنیکه؟! از جاش بلند شد و همان طور که سمت اتاقش میرفت گفت: تو واقعا رو چه حسابی حرفم رو باور نمیکنی، نشنیدی صداش رو؟! توی اتاق بود و ثبت نام در سایت همسریابی همدم رو که یک سره حرف میزد میشنیدم.