ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل لِیدیا
لِیدیا
29 ساله از شیراز
تصویر پروفایل الناز
الناز
28 ساله از بندر عباس
تصویر پروفایل ویدا
ویدا
41 ساله از تهران
تصویر پروفایل مهناز
مهناز
30 ساله از دماوند
تصویر پروفایل مرسانا
مرسانا
30 ساله از زاهدان
تصویر پروفایل تمینه
تمینه
31 ساله از اصفهان
تصویر پروفایل بهناز
بهناز
34 ساله از مشهد
تصویر پروفایل حسام
حسام
31 ساله از تبریز
تصویر پروفایل سبحان
سبحان
22 ساله از مشهد
تصویر پروفایل مجید
مجید
30 ساله از لاهیجان
تصویر پروفایل سلنا
سلنا
27 ساله از یزد
تصویر پروفایل محمدهادی
محمدهادی
33 ساله از تهران

ثبت نام در رستوران دنج اندیشه

رستوران دنج اندیشه ایران که تازه به جمع ما پیوستن بذاری جا خوردم... ..رستوران دنج اندیشه ایران نگاهها به سمت من کشیده شد من نمیدونم

ثبت نام در رستوران دنج اندیشه - رستوران


تصویر ثبت نام در رستوران دنج اندیشه

..پاشو بری پیش بقیه. امیر میخواد یتار بزنه من نمیام خاله شما به رستوران دنج اندیشه یه چیزی بگید. همه بچه ها اونطرف جمع شدن اونوقت این نمیاد از چه کسی هم پرسید مادرم گفت: خودش میدونه خاله من چی بگ یه لبخند به رستوران دنج اندیشه زدم که خودش فهمید. گفت: همیجا خوبه رستوران دنج اندیشه شیراز، تو برو من آرمان رو نگه میدارم آرمان رو از دست رفت و گفت: این رو که باید به مادرش برگردون نیکو به طرف رستوران دنج اندیشه ای اومد و آرمان رو از دستش رفت و گفت: شما ها چرا اینجا نشستید! برید پیش همسنهای خودتون. رستوران دنج اندیشه: من میخوام برم این نمیاد چرا؟حتما غریبی میکنی بعد دست من رو رفت و گفت: بیا من هم باهاتون میام عجب یری کردم امشب. ...

ایندفعه شیوا بود که یه لبخند معنی دار به زد. بلند شدم و همراه انها به ته سالن رفت. مینو رو به بقیه گفت: بچه ها خوب سه خودتون رو از بقیه جدا کردین ها یکی از پسر ها گفت: اختیار دارید. افتخار حضمور نمیدید که در بسمت در خدمت باشی نیکو گفت: رضا بلبل زبون شدی ؟ شکست نفسی میفرمایید. مگه میشه همچین (بادست به طرف من اشاره کرد) لی رو دید و بلبل نشی جاش نبود جوابش رو بدم. فقط اخ کردم و سرم رو انداخت پایین. رستوران دنج اندیشه ای گفت: رضا تو سربازی هم رفتی آدم نشدی دست شما درد نکنه دیگه، بجای این که افکار حاضر رو در مورد من خراب کنی بهتر نیست حقایق رو بگی خب من هم حقیقت رو گفت دیگه حالا به جای مزه ریختن ایشون رو معرفی نمیکنید

رستوران دنج اندیشه شیراز. سرم رو بلند کردم

رستوران دنج اندیشه دستش رو پشت کمرم ذاشت و گفت: ایشون یکی از بهترین دوست من، رستوران دنج اندیشه شیراز. سرم رو بلند کردم و فقط برای دختر ها سر تکون دادم. نیکو گفت: باز هغیرت قدیمیها، الان ۳ تا خانوم محترم اینجا سراپا وایساده دریغ از یه جانفشانی رضا سریع از جاش بلند شد و رو به من گفت: اصلا من این جا رو برای شما نگه داشته بودم. بفرمایید

رستوران دنج اندیشه ایران این رضا پسر دایی من، پسرخوبیه

خواهشا مینو خندید و گفت: رستوران دنج اندیشه ایران این رضا پسر دایی من، پسرخوبیه، فقط بعضی وقتها زیادی مزه میریزه گفت: عیب نداره، بلاخره بعضمی وقتها لازمه بچه ها یه جاهای عقدهاشون رو خالی کنن همه زدن زیر خنده. رفت کنار یه دختر که جا بود نشست. چشم به امیر افتاد که سرش پایین بود و شونه هاش از خنده میلرزید نیکو گفت: رستوران دنج اندیشه ای گفته بود خیلی باحالی اما نمیدونستم اینقدر باحالی...

دمت رم رضا که خودش هم میخندید گفت: باورم نمیشه این همه طرفدار تو فامیل دارم. رستوران دنج اندیشه شیراز: بگیر بشین بامزه بعد هم اومد هر جوری که بود خودش رو روی صندلی من جا کرد و دستش رو انداخت گردن من. مینو هم آرمان رو که بیقرای میکرد برد. رستوران دنج اندیشه ای: امیر بزن دیگه امیر موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود کنار زد و گفت: چی بزن هر چی دوست داری بهرام گفت: بهتر نیست به عهده رستوران دنج اندیشه ایران که تازه به جمع ما پیوستن بذاری جا خوردم... ..رستوران دنج اندیشه ایران نگاهها به سمت من کشیده شد من نمیدونم بهرام: خوب یه درخواستی بدید دیگه.

مطالب مشابه