کارش خیلی مهم بود ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدل
ثبت نام جدید سایت همسریابی: . ... -از یه دونه خواهرت مهم تر بود؟ یارا: . ... ترگل بریده ی ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدم دلم را خون کرد و هر چقدر هم عاشق یارا بودم از این که ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدم را این طور می آزرد به هیچ وجه خوشم نمی آمد! از این بیزار بودم که ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدل رنج کشیده، غمگین شود. -آره همیشه همینطوریه... کارت مهم تر از منه... نمی گی یه خواهر تنها دارم، یه بهش سر نزنم ببینم مرده یا زنده. کار؟ خوب کارش خیلی مهم بود ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدل جان!
ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدم با غم گفت: -مُرکا بیچاره راست می گفت... عصر که اومد خونه گفتش نمیایا! من بهش توپیدم اونو دلخور کردم. نمی دونستم این دفعه هم نمی شه رو حرفت حساب کرد. با بهت به ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدل نگاه کردم... ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدم جان چرا پای مرا وسط می کشی؟ یارا: . ... -هیچی... فقط اومد خونه... دید افتادم به هول و ولا برای تو غذا درست کنم. گفتش خودمو اذیت نکنم نمیای. ثبت نام جدید سایت همسریابی: . ... صدای ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدم چند لحظه نیامد.
به ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدل خیره شدم
حتی صدای ترگل هایش را هم نشنیدم. صدایش زدم: ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدل. با گیجی به من نگاه کرد و ناگهان گل از گلش شکفت و با ذوق گفت: داری میای اینجا؟ واقعا؟ تو راهی؟ یارا: . ... -قربونت برم... چی درست کنم برات؟ ثبت نام جدید سایت همسریابی: . ... -آره فدات شم... زود بیا... یارا: . .. خداحافظ. و تلفن را قطع کرد و با چشم های ستاره باران به من زل زد و گفت: -داره میاد شام این جا! نمی دانم چرا لرز بدی در دلم نشست. من با همه چیز کنار آمده بودم... نیامده بودم؟ با چشم های غمگینم به ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدل خیره شدم.
دلم می خواست امشب را در این خانه نباشم. دلم نمی خواست یارا را ببینم. حس ششمم به من می گفت که می خواهد بیاید و به ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدم در مورد ترگل بگوید. طاقت نمی آوردم و کنار هم نیامده بودم... اصلا آدمی بودم که همیشه در حالت مازوخیستی به سر می برد! خود آزار بودم. کاری می کردم و حس ابر قهرمان ها را پیدا می کردم و بعد هم می فهمیدم این قهرمان بازی آخرش باعث افتخار و شادی ام نمی شود... فقط خودم را آزار داده بودم... نیاز به هوای تازه داشتم... برای همین هم ملینا را بغل زدم و به ثبت نام جدید سایت همسریابی دوهمدم از طرف ملینا گفتم که دلش بستنی می خواهد. و از خانه بیرون زدم. وارد فروشگاه شدیم و به طرف یخچال بستنی ها رفتیم. از هر نوعی که دوست داشت، چند تا خریدم که بعدا مجبور نشوم دوبا ره بیایم.
قول بده به ثبت نام جديد سايت همسريابي دوهمدم نگیا!
کارت عابر بانکم را به فروشنده دادم و کیسه ی حاوی بستنی را از روی پیشخوان برداشتم. دست ثبت نام جديد سايت همسريابي دوهمدم که با چشم های قلب شکل به قفسه ی آلوچه ها لواشک ها زل زده بود را گرفتم و گفتم: -اونا جیزه! ببین بستنی خریدم واست. و کیسه را مقابل چشمان خوشرنگش تکان دادم. لب و لوچه اش را آویزان کرد و گفت: -نمی ته از اونام بتری؟ این "ت" "ت" کردنش زیادی شیرین بود... لبخندی به رویش زدم و گفتم: -حالا امشب بریم بستنی بخوریم. دختر خوبی باشی یواشکی برات می خرم. چشمکی زدم و ادامه دادم: -ولی قول بده به ثبت نام جديد سايت همسريابي دوهمدم نگیا! حالا قلب ها داشتند از چشم هایش پایین می ریختند... از خوشحالی بالا پرید و گفت.