و هیچ کس غم رو توی وجودش نمی دید. تور همسر یابی را از سینه اش جدا کردم و به پنجره تکیه دادم. تور همسر یابی نازیار هنوز هم به آرامی روی گونه هایم می لغزیدند. دستهایم را در آغوشم کشیدم و به درختان داخل باغ خیره شدم. -میشه برگردیم خونه؟ -باشه. -تور همسر یابی... -جانم؟ مانتو و شالم... -باشه االن میرم میارم. رفت و من ماندم و نگاهی که هنوز هم خیره به درختان بی برگ باغ، تور همسر یابی نازیار همسریابی بود. روی تختم نیم خیز نشسته بودم و به انعکاس صورتی رنگ آباژور روی دیوار زل زده بودم.
دو ساعتی میشد به همسریابی شیدایی رسیده بودم اما آرام و قرار نداشتم. هنوز هم نمیتوانستم باور کنم آن تصویر، تنها یک خیال بود. یک وهم خیالی از او، هنوز هم صدای آتیال در گوشم زنگ میخورد. "گیسو...
تور همسر یابی نازیار همسریابی...واقعا فکر میکنی
اون آدم اصال ایران نیست که بخواد تور همسر یابی نازیار این مهمونی حضور داشته باشه! در تور همسر یابی نازیار همسریابی...واقعا فکر میکنی من تو رو برمیدارم میبرم مهمونی ای که اونم هست؟ انقدر بی شعور شدم من؟" نگاهم به ساعتی که دو نیمه شب را نشان میداد بود. تمام خانه را سکوت و تاریکی مطلق در بر گرفته بود.
دلم قانون شکنی می خواست آن هم از نوع پا گذاشتن به اتاق ممنوعه ای که حتی خیالش هم ممنوعه بود. از جایم بلند شدم و با همسریابی شیدایی آرام و بی صدا، از اتاق خارج شدم. نگاهی به سالن تور همسر یابی که تنها روشنایی اش از نور هالوژنی سقف آشپزخانه می آمد، انداختم. مردد بودم؛ میدانستم اگر کسی بفهمد به آن اتاق رفته ام، هیچ جوابی برایشان نخواهم داشت. می دانستم اگر دوباره به آن حال و هوا برگردم، باز هم دل بیچاره تور همسر یابی نازیار همسریابی را می شکنم اما، این دل سرکش من امشب به آن اتاق نیاز داشت.
تور همسر یابی نازیار سمت اتاق رفتم
باید امشب با آن اتاق هم درد و دل میکردم و هم برای همیشه فراموشش... تور همسر یابی نازیار سمت اتاق رفتم.کلیدی که مدتها بود مخفیانه جایی در اتاقم پنهانش کرده بودم در دستم بود. همسریابی شیدایی در دستم فشارش دادم و نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به اطراف انداختم و به آرامی کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم. فضای تاریک و غم زده رو به رویم فشردگی دلم را بیشتر کرد.
یک قدم تور همسر یابی شدم، به سمت پنجره ای رفتم که مدتها بود پرده کشیده شده اش مانع از تابش آفتاب و مهتاب میشد. تور همسر یابی نازیار همسریابی را کشیدم و به نور مهتاب درخشان خیره شدم. دیگر خبری از آن همه تاریکی اتاق نبود. کمی چشم چرخاندم، به هر طرف. گوشه گوشه اتاق را از زیر نظر گذراندم. همه چیز دقیقا همانطوری بود که قبال بود. هیچ چیزی جایش تغییر نکرده و از این اتاق بیرون نرفته بود. به سمت میز آرایش رفتم. تمام لوازم آرایش و همسریابی شیدایی مورد عالقه اش روی تور همسر یابی نازیار خودنمایی میکرد. ادکلن کوکو مادمازلش را برداشتم و به بینی ام نزدیک کردم. عطرش را با تمام وجودم