بهت که گفته بودم میام دنبالت برنامه دوستیابی در اطراف. -بله گفته بودی باهوش ولی نگفته بودی قراره با ماشینی بیای که من به عمرم ندیدم سوارش بشی! -خیله خوب حاال برنامه دوست یابی در اطراف خود گوشی رو ازگوشت بذار کنار من خیلی وقته قطع کردم. و با صدای بلند خندید. تازه م توجه شدم که تمام مدت گوشی را گوشیم نگه داشته بودم. برنامه دوست یابی در اطراف ایرانی هم خنده ام گرفت و سوار ماشین شدم. کامل به سمتش چرخیدم و به نیم رخش نگاه کردم. -نگفتی این ماشین کیه؟ -مگه پرسیدی؟ چپ چپ نگاهش کردم. خوشش می آمد با برنامه دوستیابی در اطراف کل کل کند. -حاال که پرسیدم. ماشین کیه؟ -مال یکی از دوستامه! -دست تو چیکار میکنه؟ جوابی نداد و از خیابان اصلی به سمت خانه دور زد.
میدانستم وقتی جواب سوالی را نمیدهد یعنی نباید بپرسم. طبق عادت این چند وقت اخیرم شانه هایم را باال انداختم و سرم را به شیشه تکیه دادم. دیگر خیلی وقت بود
"برنامه دوست یابی در اطراف خود" من خودم را گم کرده بودم
که روحیه فضولی و کنجکاوی کردن را نداشتم. بعد از "برنامه دوست یابی در اطراف خود" من خودم را گم کرده بودم. نگاهم را به خیابانها و برنامه دوستیابی در اطراف که به سرعت از جلوی چشمانم گذر میکردن دوخته بودم. زندگی من هم یک روزی مثل برنامه دوست یابی در اطراف ایرانی با سرعت میگذشت. بدون سرعت گیر و ترمز، تمام روزهای خوبم مثل باد گذشته بود اما دوره تلخی هایم روی دور آهسته زندگی گیر کرده بود و و با هر قدم دست اندازی، سرعت گذر زندگی را آهسته تر میکرد. درجا میزدم، درست در تلخ ترین و نفس گیر ترین قسمت زندگی ام. غرق در همین افکارم بودم که ماشین ازحرکت ایستاد. خواستم پیاده بشوم که برنامه دوست یابی در اطراف رایگان دستم را گرفت و مانعم شد. نگاهم را بهش دوختم. با حالت خاصی بهم نگاه می کرد. این حالت را میشناختم، میدانستم در چیزی که میخواهد بگوید خودش هم تردید دارد.
میدانستم میترسد آن چیزی که در دلش هست را برایم بازگو کند. فشار آرامی به دستش وارد کردم و لبخندی به صورت سرد و بی روحم چسباندم. -چیزی هست که بخوای بهم بگی داداشی؟
وجود داشت من یک برنامه دوست یابی در اطراف ایفون داشتم که دنیا نداشت.
داداشی را کمی غلیظ گفتم تا به یادش و به یادم بیاورم یک روزهایی، فارغ از تمام فاصله هایی که امروز بینمان وجود داشت من یک برنامه دوست یابی در اطراف ایفون داشتم که دنیا نداشت. نگاهش را برای چند لحظه ازم پنهان کرد و بعد دوباره با لبخند و مهربان نگاهم کرد و گفت: -برنامه دوست یابی در اطراف رایگان آماده باش میام دنبالت، دوستم یه مهمونی ترتیب داده. میخوام که تو به عنوان همراهم بیای. دوستش؟ قلبم برای لحظه ای گرفت و نفسم بند آمد. برنامه دوستیابی در اطراف که بهتر می دانست من روی این واژه حساسیت پیدا کرده بودم. می دانست که وقتی جایی، کسی به اسم دوستش وجود دارد نباید من را با خود همراه کند. چرا خودش را به نفهمیدن می زد؟ خواستم اعتراض کنم که دستش را باال آورد و مانعم شد. -حق هیچ گونه اعتراض و برنامه دوست یابی در اطراف رایگان رو نداری. حسابی به خودت برس. لباس رنگی بپوش و خالصه شیک و پیک کن.
دوست ندارم هیچ کی از خواهرکوچولوی من قشنگ تر باشه. دلم گرفت. دلم با این حرفش خیلی گرفت. چرا برنامه دوست یابی در اطراف ایرانی همیشه حرفهایی میزد که یادآور او بود؟ این حرف برای او بود. "من دوست ندارم ببینم کسی از نفس من قشنگ تر شده". سرم را به سمت پنجره برگرداندم تا بلورهای اشک را که مصرانه توی چشمهایم جمع شده بودند را نبیند. دستم را به دستگیره گرفتم و در را باز کردم. -باشه برنامه دوست یابی در اطراف ایفون. چشم آماده میشم. میدانستم صدایم میلرزد. میدانستم میفهمد. میدانستم بازهم میخواهد بدقول خطابم کند، اما قبل از برنامه دوست یابی در اطراف ایران بخواهد چیزی بگوید بدون اینکه حتی سرم را برگردانم سریع از ماشین پیاده شدم و با تند به سمت خانه رفتم. در را باز کردم و با عجله خودم را داخل حیاط انداختم. پشت در حیاط ایستادم و به در تکیه زدم. قلبم تندتند و پشت سر هم می زد.گرمی چیزی را روی گونه ام احساس کردم. پلک هایم روی هم فشرده شدند و گونه هایم خیس شدند. برنامه دوست یابی در اطراف ایران اشکها را نمی خواستم اما چشمهایم یاری نمی کردند.