سوار ماشینها شدیم و از بهترین همسر دنیا بیرون زدیم. نمیدانم من این طور فکر میکردم یا واقعا اینگونه بود که بهترینهمسر از دیروز ناراحت بود! چند بار هم از خودش سوال کردم اما از جواب دادن شانه خالی کرد و فقط گفت: -تو نگران نباش چیزی نیست! اما نگران بودم، ته تهِ دلم احساس میکردم یک اتفاقی در راه است، یک اتفاق نا خوش آیند! همان طور توی فکر بودم که دستش روی دستم نسست: -به چی فکر میکنی؟
بهترین همسر دنیا در نوسان بود
نگاهش کردم، چشمهایش میان من و بهترین همسر دنیا در نوسان بود، لب باز کردم: -به اینکه چرا از دیروز تو خودتی! خندید: -کی گفته من تو خودمم، خیلیم خوبم، اصلا مگه میشه کنار تو ناراحت بود! - دروغ گوی خوبی نیستی! اخم کرد: -یعنی من دارم بهت دروغ میگم! سرم را تکان دادم: -آره، چون من بهترین همسر سایت رو میشناسم، از دیروز اخلاقت عوض شده، تو خودتی، ناراحتی!
هم به ما پیوستند و بهترین همسر دنیا تولدت مبارک
اینو من تنها نمیگما، یاسین هم فهمیده یه چیزیت شده، هی منو سوال پیچ میکنه که باهم حرفمون شده! چرا تو ناراحتی؟ آه کوتاه بهترینهمسر را شنیدم اما باز هم چیزی نگفت، حرفی نزد و من احساس میکردم ناراحتیاش تا حدی زیاد است که جملهای برای بیانش پیدا نمیکند! تا رسیدن به پاساژ هردو ساکت و غرق فکر بودیم. با توقف ماشین بی حرف پیاده شدم و منتظر بهترینهمسر ایستادم. طولی نکشید که کنارم ایستاد و دستم را گرفت همراه بهترین همسر سایت هم به ما پیوستند و بهترین همسر دنیا تولدت مبارک. گفت: -خب اول مشخص کنید چیا احتیاج دارید بعدیکم مواد غذایی احتیاج داریم برای شام اونارو تهیه کنیم بعد بریم سراغ بقیه ی چیزا.
شادی حرفم را تایید کرد: -راس میگه بهترین همسر دنیا تولدت مبارک، اول اونارو تهیه کنیم بعد هر کی هر چی لازم داره خودش بره. یاسین با گفتن "باشه پس بریم طبقه ی اول" دست نهال را گرفت و راه افتاد...ما هم عین جوجه دنبالش راهی شدیم. لوازم مورد نیاز را که تهیه کردیم با بهترینهمسر و به پیشنهاد او به طبقهی پنجم رفتیم که معدن لباس و بدلیجات بود و جالب تر اینکه زودتر از ما و کنار هم آنجا بودند! حواسم به آنها رفت و ندیدم بهترینهمسر یابی را که جلویم بود و محکم با او تن به تن شدم و اگر دستهایش دور تنم حلقه نمیشدند مطمعنأ نقش زمین میشدم!
سرم را بلند کردم و نگاهم چشمهای مشکیاش را رصد کرد! گیج شده بودم و قلبم تپش گرفته بودم، مغزم یاری نمیکرد که از بغلش خارج شوم و اگر دستهای بهترین همسر مرا عقب نمیکشید شاید مدتها همانجا میماندم! پسر دستی رویِ صورتش کشید و گفت: -معذرت میخوام، حواسم نبود! بهترین همسر بازویم را محکم فشرد و من با اخمهایی درهم شده از درد جواب دادم: -منم معذرت میخوام، واقعا نفهمیدم چی شد!
طبقه همکف که بهترینهمسر یابی بود
پسر لبخندی کوتاه زد و با گفتنِ "با اجازه" از کنارمان رد شد و من با کلی خجالت سرم را بلند کردم و به بهترین همسر که نگاهم میکرد نگاه کردم! لبِ پایینیام را توی دهانم کشیدم و بازویم را از دستش رها کردم و دستش را گرفتم. - اینطور نگاهم نکن، حواسم رفت به مارال و کاوه جلومو ندیدم! حرفی نزند، دستم را همراهِ خودش کشید و برد طبقه همکف که بهترینهمسر یابی بود، جلوی یک مغازه ایستاد و خلاصه گفت: -انتخاب کن. - چی؟