وب سایت همسریابی یک جفت را سالی یکبار هم به زور می دیدم
فقط از عکس هایش معلوم بود که زن زیبایی بوده و بابا هم بسیار عاشقش بود! اما بعد از مرگش در اصل من تنها بودم... تا زمانی که سایت همسریابی یک جفت و یوتاب آمدند. چند سال بعدش هم... بابا مهیار، برادرم را که آن زمان بیست ساله بود، به هلند فرستاد. وب سایت همسریابی یک جفت را سالی یکبار هم به زور می دیدم. و همان بهتر که این طور بود. بعد از آن اتفاق... فکر مهیار فقط روی زخم های گذشته ام نمک می پاشید. یادم نمی رود که حتی برای مراسم ختم بابا هم نیامد. سرمرا به چپ و راست تکان دادم و داخل آشپزخانه شدم. یوتاب با دیدنم گفت: -خوب شد اومدی، بیا این بچه رو بگیر، نمی ذاره کار کنم...
الان همسریابی یک جفت میاد، ناهار درست نکردم هنوز. ملینا را در آغوش کشیدم و اخمی کردم و گفتم: -خودتم می دونی که نمیاد. سایت همسریابی یک جفت هم اخم کرد و گفت: -زنگ زدم بهش، گفت میاد. پوزخند زدم. یوتاب از کجا می دانست که امروز همسریابی یک جفت کلا با عشقش می گردد! جایی برای تک خواهرش و خواهرزاده اش و دختر شوهرخواهرش نبود! آرام گفتم: -امروز نمیاد. یوتاب طلبکارانه گفت: -چرا اونوقت؟ زیر لب زمزمه کردم: -آخه سرش گرمه... -چی گفتی؟ به تندی گفتم: -هیچی، م... من برم ملینا رو بخوابونم. و از جلوی چشم های متعجب یوتاب، سریع از آشپزخانه بیرون رفتم...
همانطور که انتظار داشتم سایت همسریابی یک جفت
درست همانطور که انتظار داشتم سایت همسریابی یک جفت نیامد. نیامد و این نیامدنش بر می گشت به پنج سال پیش... آن موقع سایت همسریابی یک جفت، ملینا را حامله بود... بارداری در سن بالا برایش خطرناک بود و شب تا صبح تحت نظر پزشک بود. آن موقع همسریابی یک جفت به بهانه ی این که نمی خواهد زیر دین شوهرخواهرش باشد و این که با آمدن ملینا، خانه ی دراندشتمان برای جمع پنج نفره مان تنگ می شود، با ارثیه ای که از پدربزرگش مانده بود، یک خانه اجاره کرد و به کل راهش را از خانواده ی همسریابی یک جفته جدا کرد و بعد از رفتنش وضع مرا بدتر کرد!
آن موقع هرچه یوتاب با ان وضع وخیم از او خواست که نرود هیچ کس نتوانست جلو دارش باشد. مطمئنا حالا هم که به نوعی یکی از روزهای شاد زندگی اش بود، نمی خواست با حضور در خانه ی همسریابی یک جفته که زیادی هم او و هم خواهرش را عذاب داده بود این روز خوش را به خودش زهر کند. من بعد از آن که رفت او را خیلی کم می دیدم. شاید دلیل شکافی که بعد از آن میانمان افتاد همین بود. خبر ها می رسید که پسر خوبی نیست... بابا همیشه سرکوفت تربیت نادرستش را به سایت همسریابی یک جفت می زد و می گفت که آبروی چندین و چند ساله ی او را برده!
یک بار بابا او را از وب سایت همسریابی یک جفت به قید وثیقه آزاد کرد و دلیلش هم شرکت در یک پارتی مختلط با انواع و اقسام مواد و نوشیدنی های غیر مجاز بود! اما هر چه بود، از چند سال پیش تنها زن زندگیش همسریابی یک جفته بود. یعنی کلا تنها زن زندگیش ترگل بود! عاشق او شد و به او هم وفادار ماند... درست سه سال پیش بود که آمد و به من بی خبر از همه جا گفت که عاشق ترگل شده. آن روز داشتم فروغ می خواندم... و بخاطر همسریابی یک جفت می خواندم...