همسریای آغازنو منو مخاطب قرار داد
خاله تربت واسه شام صدام زد.. شالمو سر کردم و رفتم تو هال. همسریای آغازنو منو مخاطب قرار داد: ورود آغاز نو... مطمئنی می خوای بری؟ مطمئنم. اما... اگه نزاشتم جملشو کامل کنه. نگران نباش. خاله تربت: کاشکی بیشتر می موندی... می دونی مثل طاها واسم عزیزی. هر اومدنی یه رفتنی داره خاله جون... تا الانم خیلی بهتون زحمت دادم. تو رحمتی عزیزم...
ولی دیگه نری بی وفا بشیا! شاید دفعه بعدی که خواستی بیای من دیگه نباشم. آغازنو جمله رو منو طاها باهم گفتیم! آغاز نو کرد گفت: خلاصه که گفتم تا زود به زود بیای پیشم! شما دیگه از این حرفا نزن... من قول میدم زود به زود بیام با آغازنو همسريابي گفت: حالا غذاتو بخور که از دهن افتاد! بعد از خوردن غذا و جمع کردن سفره رفتم تو اتاقم... ظرف شستنم که طبق معمولا نصیبم نشد! چمدونمو جمع کرده بودم... واسه فردا بعد از ظهر بلیط قطار دارم... و پس فردا میرسم تهران.
کبابارو گذاشتم تو سینی، به اضافه دوغ و سالاد و بردم واسه آغازنوصفحه اصلی مشتری که دوتا خانم بودن... میزشون روبه روی در خروجی بود... یعنی اخرین میز. یکیشون که موهای مشکیشو آزادانه ریخته بود دورش و چشمای درشتی داشت رو به من گفت: حیف نیست پسری به جذابی تو اینجا کار کنه؟ بعدم خودشو دوستش باهم خندیدن. آغازنو همسريابي یکیم که چشمای روشنی داشت در تایید حرف دوستش گفت: اخ گفتی فرانک! آغازنو باس مدلینگ می شد! بازم دوتاشون خندیدن. اخم کردم اما چیزی نگفتم؛ چون دستو پام تو رفتار با مشتری بستست! و فعلا به آغازنو کار نیاز دارم. اگرنه… چیز دیگه ای لازم ندارین؟ همون چشم روشنه گفت. چرا من لازم دارم. منتظر بهش چشم دوختم.
آغازنوصفحه اصلی شماره دوازده...
چشمکی زد و گفت: خودتو! دندونامو رو هم فشار دادم... باید ارامشمو حفظ کنم... بدون توجه بهش رفتم تو آشپزخونه نشستم و منتظرم شدم تا آقا تلگرام آغاز نو برنجارو حاضر کنه. عصبی بودم و پامو تند تند تکون می دادم. تا اونجایی که من یادمه پسرا با این لحنو کلمات با دخترا حرف می زدن! الان دیگه همه چیز برعکس شده!. . . به ساعتم نگاه کردم... شیش عصر بیستو دوم... یادم باشه واسه ورود آغاز نو زنگ بزنم ببینم کی میاد. شهاب، گارسون طبقه بالایی رستوران اومد پیشمو گفت: آغازنوصفحه اصلی شماره دوازده... همونی که دوتا دخترن... کارت دارن. پوفی کشیدم. چیکار؟ نمی دونم. چشمکی زد و ادامه داد: از دستشون نده! از حرف مزخرف خودش آغاز نو کرد و با سینی کباب سلطانی رفت.
اقا تلگرام آغاز نو بهم گفت. برو پسرم... اگه آقا برومند بفهمه برخورد خوبی باهات نمی کنه. سری تکون دادم و رفتم به سمت میزشون. چیزی لازم دارین؟ با عشوه بهم گفت: من کیمیام عزیزم! خوشحال میشم بیشتر بشناسمت. بعدم گوشیشو اورد جلو. چشمامو روی هم فشار دادم... بیشتر نگاه ها سمت ما بود. اخم پررنگی کردم. من.. صدایی کلاممو قطع کرد: می تونید کارت رستورانو از قسمت حسابداری تهیه کنید. برگشتم سمت صدای گوش نوازی که این جمله رو گفت؛ کیمیا: متاسفانه من شماره رستورانو نمی خوام گلم! پس چی؟ هر چند به تو ربطی نداره.... ولی شماره آغازنو اقا خوشتیپه رو می خوام. بعدم با یه تای ابروش به من اشاره کرد. لبخندی از روی حرص زد و گفت: متاسفانه همچین چیزی امکان نداره خانم!
خودش به آغازنو همسريابي سمت حرکت کرد
و با چشماش به آشپزخونه اشاره زد و خودش به آغازنو همسريابي سمت حرکت کرد. نگاه کوتاهی به قیافه ی درهم اون دختره که گویا اسمش کیمیا بود انداختم و پشت سر ورود آغاز نو حرکت کردم. گفتم: چه غیرتی! چپ چپ نگام کرد. پسره ی بی حیا! آغازنو همسريابي بلندی کردم و با آغاز نو گفتم: من بی حیام ورود آغاز نو! ؟ هم تو هم اون دختره! ای بابا... آش نخورده و دهن سوخته! اولا مظلوم نمایی نکن! دوما یه سیخ کباب کوبیده می خوام... تازه رسیدم و خیلی گشنمه. بعدم به چمدونش اشاره کرد. اقا تلگرام آغاز نو رو به من گفت: والا ورود افراد متفرقه به آشپز خونه ممنوعه... اما گویا ایشون متفرقه نیستن. درحالی که به آغازنوصفحه اصلی نگاه می کردم گفتم: نه اقا تلگرام آغاز نو... متفرقه نیستن.
باورت میشه اتفافی اومدم اینجا؟! حضور گرم دوستتو حس کردی دیگه! اره ماشالا! از لحن بامزش لبخندی زدم. حالا چرا مستقیم اومدی اینجا؟ همین جوری گفتم دلی از عزا دربیارم! سری تکون دادم و گفتم: تو اینجا بشین من برم سرویس بدم... میام باشه. دستشو زد زیر چونشو به روبه رو خیره شد. رفتم کبابارو گذاشتم رو آغازنوصفحه اصلی مشتری. شهاب با آغاز نو بهم گفت: اوه اوه پسر! اون دختره کی بود؟ نمی دونم این پسره چرا انقد زود پسر همسریای آغازنو میشه؟! به خودم مربوطه. در کمال ناباوری، انگار بهش بر خورد. خود دانی، خواستم بگم اون دو تا مستقیم رفتن پیش برومند! از کنارم رد شد. لعنتی!!! بعد از اینکه سفارشای میز شمار دو و هفت و گذاشتم.