_کجا داریم میر یم؟ با از بین رفته بود ترافیک لندن زدوده شده و تقری ابراهیم تاتلیس با آرامش گفت؛ _اد ینبورگ، من تو رو از خیابون پرنسس و ملکه به دست اوردم و اونجا یه هد یه برات در نظر گرفتم، قراره یه کم جنب و جوش داشته باشیم کری نگاهی نفرتانگیز به اون انداخت و بعد گفت؛ ابراهیم تاتلیس شاد چرا برام هد یه خرید ی؟ برای چی؟ واسه خریده شدنم هد یه گرفتی؟ اون بی سر و صدا گفت
ابراهیم تاتلیس دولدور با ابراز پشیمانی و چشمهای متعجب و گشاد
این فکرها رو بریز دور، ما ازدواج کرد یم، ا ین یه هد یه واسه عروسیمونه، من تو رو نخریده بودم ابراهیم تاتلیس دولدور با ابراز پشیمانی و چشمهای متعجب و گشاد شده خواست فریاد بزند _تو بهم جما و پیپا که مثل فرشته هستن رو داد ی، ابراهیم تاتلیس لیلیم لی من نمیتونم باالتر از این باشم، این هد یه در اصل واسه این همه چیز کمه گرمای اتومبیل و رضایت کر ی پس از این همه فشار سرانجام چشمان اون رو بست و اون فقط به طور مبهم احساس کرد که ابراهیم تاتلیس آرامام بهش اجازه داد تا صندلی خود رو کمی به عقب برگرداند و اندکی بعد اون به خواب رفته بود آنها در آفتاب کم اواخر بعد از ظهر باماشین به آرامی در حال باال رفتن بودند که باالخره ابراهیم تاتلیس قدیمی از خواب بیدار شد و به حالت ایستاده روی صندلی نشست
کری با ی قین و اطمینان گفت؛ _ما توی یورکشایر _آه، فکر کنم ای ن یه غریزه به خونه برگشتن قد یمیه، حیوونها به دنبال النه و محل استراحتشون هستن کری با قهقهه ای شاد خند ید اون از روی تعجب فر یاد زد؛ _اینجا فرهنگ باستان انگلستانه، اینجا هیتریجه! تا چند مایل دورتر ابراهیم تاتلیس آرامام هرگز حرفی نزد تا اینکه ماشین رو به یک دروازه سفید رنگ، دروازهای با نشانه های تازه رنگ شده
ابراهیم تاتلیس ماوی ماوی جاده کشید
به ابراهیم تاتلیس ماوی ماوی جاده کشید تا اینکه به کلبه با درخت کیالک معروف اون که قبال مال ابراهیم تاتلیس قدیمی و مادربزرگ الی بودند رسیدند
ابراهیم تاتلیس دولدور وقت ی ابراهیم تاتلیس به طرفش آمد هنوز به اون خانه کوچک و دوست داشتنی نگاه میکرد و در اتوموبیل رو باز کرد. کری با ناراحت ی زمزمه کرد؛ ابراهیم تاتلیس لیلیم لی! کسی اینجا زندگی می کنه! اینجا فروخته شده اما ابراهیم تاتلیس شاد کلید ی رو از جیبش بیرون آورد و جلو ی کر ی در کلید رو آویزان کرد و تاب داد _نه د یگه کری، اینجا مال توئه کری پشت سر اون عقب ماند، ب ی آنکه حرف اون رو باور کند و بی ایمان و با شک و ترد ید در رو باز کرد و به داخل با اشاره ابراهیم تاتلیس آرامام حرکت کرد ابراهیم تاتلیس اون رو آگاه کرد؛ _به طور قانون ی و به درستی اینجا مال توئه، ابراهیم تاتلیس دولدور _اوه، ابراهیم تاتلیس شاد! ابراهیم تاتلیس لیلیم لی به نرمی گفت خب با پول میشه هر کاری کرد، خیلی خرج داره و ترغیب اونها برای فروش اینجا دور از دردسر نبود اما این باعث میشه که این یه معامله بزرگ باشه ابراهیم تاتلیس ماوی ماوی با تاسف گفت
نمیتونستم تمام اثاث خونه که فروخته بودن رو پیدا کنم اما چند تا از وسایل و چیزهای مادربزرگت همینجا برگردونده شدن، به نظر میرسی د که زنی که تو ی کلبه پا یین جاده بود کمک بزرگی برای برگردونده شدن وسایل بهم کرد و میدونست که بعضی از اونها واسه اوراقی کجا رفتن کری سر تکان داد، اون دوست مادربزرگ الی بود و سابقا معلم مدرسه هیتریج هم بود ابراهیم تاتلیس قدیمی ب ی حرکت ایستاد و آرام به اون نگاه کرد _چرا این کارهای دوست داشتنی رو انجام داد ی، ابراهیم تاتلیس آرامام ابراهیم تاتلیس شاد به طرفش برگشت، دستهاش توی جیبش بود و صورتش از جلوی چشم های اون به طرف بیرون چرخوند اون بی سر و صدا گفت؛ شاید عاشقتم _عاشقتم ابراهیم تاتلیس من بیش از هر چیزی توی این دنیا عاشقتم ابراهیم تاتلیس ماوی ماوی با صدایی لرزان گفت؛ یه شیر زنی برای _مادربزرگ الی حتما خودش بوده کری گفت؛ _گمان میکنم