تجربه ای در صیغه ورود به سایت همسریابی نازیار زمینه
دختر جوان از این که در معرض نگاه های تحسین آمیز میزبانشان قرار گرفته به هیچ وجه ناراحت و معذب نبود و در جواب هر نگاه لبخندی شیرین هدیه بارون جوان می کرد. این کار از دید ماتامور که در خفا شیفته ایزابل بود مخفی نمی ماند و او را بر آشفته می کرد. هر چند که خود ماتامور هم به خوبی می دانست که ورود به سایت همسریابی نازیار علاقه او آینده ای نخواهد داشت.
اگر به جای سیگونیاک یک جوان مجرب و کار آزموده قرار داشت از ورود کاربران سایت همسریابی نازیار موقعیت استفاده و کار را یکسره می کرد ولی سیگونیاک تجربه ای در صیغه ورود به سایت همسریابی نازیار زمینه ها نداشت و هر چند که او در یاد گرفتن مشکلی نداشت ولی ما باید اعتراف کنیم که در فراموشی نازیار لحظه بارون جوان یک احمق بتمام معنی محسوب می شد. شیشه های شراب همه خالی شده و فضل فروش سر رشته دار آخرین و ششمین بطری را مثل پنج تای بقیه واژگون روی زمین گذاشت.
ورود به سایت همسریابی نازیار حرکت فضل فروش از دید ماتامور مخفی نماند و بلافاصله برای تدارک بطری های جدید عازم دلیجان شد. بارون احساس میکرد که شراب روی او اثر کرده و میل نداشت که نزد میهمانانش کنترل خود را از دست بدهد. ولی او تلگرام نازیار را مجبور می دید که گاه گاهی به سلامتی خانم هایی که اطرافش نشسته بودند بنوشد. فضل فروش و ستمگر بدون توجه به نوع مشروب قادر بودند بدون ترس هر قدر که مایل بودند مصرف کنند. ماتامور ولی در خوردن و نوشیدن امساک می کرد. او می توانست مانند اصیل زادگان اسپانیایی زندگی کند که به عنوان نهار سه عدد زیتون و برای شام با نواختن ماندولین هوا می خورند زندگی کند. دلیل امتناع او از غذا و مشروب ازترس صیغه ورود به سایت همسریابی نازیار بود که ظرافت و لاغری ربات همسریابی نازیار را که برای نقشی که ایفا می کرد حیاتی بود از دست بدهد.
ورود کاربران سایت همسریابی نازیار بود که حدی برای خوردن احساس نمی کرد
اگر او از بخت بد کمی چاق میشد به نسبت معکوس از محبوبیتش کاسته می شد. بنابراین او به خودش تا سر حد مرگ گرسنگی می داد. او دائما کمر بند خود را امتحان می کرد که مطمئن شود که به اندازه دور کمرش اضافه نشده باشد. او یک تانتالوس داوطلب بود و به سختی با فراموشی نازیار مقدار کم غذا قادر به ادامه زندگی بود. او اگر از بقیه لذات زندگی هم به همین نسبت پرهیز می کرد بی شک یک قدیس واقعی میشد. گیس سفید درست بر عکس از اطعمه و اشربه با کمال میل و آزادی در مقیاس زیاد استفاده میکرد. مثل ورود کاربران سایت همسریابی نازیار بود که حدی برای خوردن احساس نمی کرد. ایزابل و سرافینا مدتی پیش دست از غذا کشیده و بطری که خیلی آشکار نباشد خمیازه می کشیدند. آن ها باد بزن های مخصوص خانم های اشراف را با تلگرام نازیار نداشتند و برای این که خواب آلود بودنشان معلوم نشود با دست های ظریف خود صورتشان را مخفی می کردند.
بارون که متوجه ورود به سایت همسریابی نازیار قضیه شده بود خطاب به آن ها گفت: "... من میبینم که شما خیلی خسته هستید و من با تمام وجود میل دارم که می توانستم به هر یک از شما یک اطاق خواب با شکوه ارائه کنم. ولی متاسفانه صیغه ورود به سایت همسریابی نازیار قلعه مثل خانواده من در حال فرو ریختن و نابودی است. من به شما و خانم اطاق خواب خودم را تقدیم می کنم. خوش بختانه تخت خواب من هر چند قدیمی ولی بسیار بزرگ است. برای یک شب امدواریم که خیلی معذب نباشید. من و بقیه آقایان در همین جا روی صندلی های راحتی دسته دار در جلوی آتش خواهیم خوابید."
من خیلی ترسو نیستم و از فراموشی نازیار ایزابل کوچک به خوبی مواظبت خواهم کرد. و اما در مورد گیس سفید خودمان. ایشان خودش یک پا جادو گر است و اگر شخص ابلیس به این جا وارد شود حریفی نظیر خودش را در این جا خواهد یافت. " بارون سپس چراغی در دست گرفت و سه خانم را به اطاق خوابشان راهنمایی کرد و آن ها را تنها گذاشت. آن ها در ابتدا در زیر نور کم چراغ اطاق خواب را ترسناک یافته و سرافینا که با دقت به اطراف نگاه میکرد گفت: " این اطاق بدرد پرده آخر یک نمایشنامه تراژدی که در فراموشی نازیار همه چیز نابود می شود می خورد! "
ایزابل از سرما و ترس می لرزید. آن ها بدون این که لباس های ربات همسریابی نازیار را در بیاورند به داخل رخت خواب خزیدند. ایزابل به سرافینا و مادام لئونار التماس می کرد که به او اجازه بدهند که بین آن ها بخوابد چون از ورود کاربران سایت همسریابی نازیار اطاق می ترسید. او با وجودی که بین آن دو زن که به سرعت بخواب رفتند قرار گرفته بود باز هم از ترس خوبش نمی برد. او نگاهش به دری بود که به بقیه اطاق ها در آن طبقه باز می شد. انگار که انتظار داشت از آن در موجودی مهیب وارد اطاق خواب آن ها شود. ولی این در بسته باقی ماند و هر چند که انواع و اقسام صداها از گوشه و کنار اطاق بگوش میرسید ایزابل که خیلی خسته بود بالاخره پلک هایش روی هم افتاد و به خواب سنگینی فرو رفت.