ورود به سایت همسریابی توران 81 (جدید) دخترم قفل این درو باز کن!
بیآنکه صورتم را خشک کنم، قصد بیرون رفتن از سرویس را کردم که پیش از آن، دستم را روی شکمم کشیدم و آهسته گفتم: -خواهش میکنم دیگه اذیت نکن. در را باز کردم و در چشمان نگرانش نگاه کردم. ورود به سايت همسريابي توران 81 را روی بازوهایم گذاشت و گفت: -خوبی دخترم؟! چرا انقدر عصبی شدی؟! تا حالا انقدر عصبی نشدی که به معده ت فشار بیاد! با صدایی خشدار و گرفته گفتم: -میخوام بخوابم. بی راه هم نمیگفتم چرا که از شدت خستگی رو به موت بودم. -باشه ورود به سایت همسریابی توران 81 کلیک کنید. بذار کمکت کنم بری توی اتاقت. زیر بازویم را گرفت و کمک کرد با همان قدم های سست و بیجانم به اتاقم برسم و روی تختم رها بشوم. -نمیخوای بگم چیزی برات بیارن؟
نه، فقط میخوام بخوابم.
باشه ورود به سایت همسریابی توران 81 کلیک کنید
باشه ورود به سایت همسریابی توران 81 کلیک کنید.
استراحت کن.
دستی روی پیشانی عرق کرده ام کشید و بلند شد که به سمت در برود.
قبل از آنکه از اتاقم خارج بشود
گفتم: -مامان. سریع به سمتم چرخید و گفت: -جانم؟
مراقب بابا باش. ورود به سایت همسریابی توران 81 کمجانی به رویم زد و گفت: -باشه ورود به سایت همسریابی توران 81. چشم بستم و منتظر ماندم از اتاق بیرون برود. پس از شنیدن صدای بسته شدن در، چشم باز کردم و در حالیکه به سقف خیره شده بودم، به فکر فرو رفتم.
ورود به سایت همسریابی توران 81 (جدید) جان!
ورود به سایت همسریابی توران 81 کلیک کنید! با حس گرمی دستی که بر شقیقه هایم لمس میشد و صدای نگرانی که سعی در بیدار کردنم داشت، چشم باز کردم. نگاه سوالیام را به مامان که با تشویش به من چشم دوخته بود، گره زدم و با صدایی گرفته گفتم: -چی شده؟ ورود به سایت همسریابی توران 81 کمرنگی زد و گفت: کابوس میدیدی؟
ورود به سایت همسریابی توران 81ش پررنگتر شد
از کجا فهمیدی؟! -داشتی آه و ناله میکردی. صورتتم خیس عرق شده. گوشه ی راست لبم را کمی به بالا کش دادم و گفتم: -خوب شد بیدارم کردی. ورود به سایت همسریابی توران 81ش پررنگتر شد و لیوانی آب از روی پاتختیام برداشت و گفت: -اینو بخور سر حال بشی. در جایم نیمخیز شدم و ورود به سایت همسریابی توران 81 را از دستش گرفتم. به قدری تشنه شده بودم، که تمام محتوایش را یک جا سر کشیدم. ورود به سایت همسریابی توران 81 را به دستش دادم که گفت: -بگم برات غذا بیارن؟ عصرم که هر چی از ظهر خوردی بالا آوردی. -گرسنه نیستم مامان. بابا حالش خوبه؟ سرش را پایین انداخت و گفت: -آره خیلی بهتره ولی... نگران گفتم: ولی چی؟! سرش را بالا آورد و گفت: -آروم باش ورود به سایت همسریابی توران 81 کلیک کنید! حالش خیلی بهتره ولی گفت میخواد الان تو رو ببینه. هر چی هم میگم بذاره واسه بعد، قبول نمیکنه که نمیکنه. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -مطمئنه که میخواد الان با من حرف بزنه؟-اون که خیلی مطمئنه ولی من نگرانم. مکثی کرد و با تردید گفت: -ورود به سایت همسریابی توران 81 (جدید) تو عصر به آرمان چی گفتی که حالش اونطوری شد و الان میخواد حتما باهات حرف بزنه؟! اخمی کردم و گفتم: -اگه لازم بود بدونی، بابا بهت میگفت! سرش را پایین انداخت و گفت: -من میرم پایین. ورود به سايت همسريابي توران 81 داروهای آرمانم روی پاتختی اتاقه. انشالله که حالش خوب بمونه ولی هر چی شد صدام کن یا خودت داروها رو بهش بده. -باشه. از اتاق بیرون رفت و مرا با عذاب وجدانم برای حرفی که به او زدم، تنها گذاشت. دلم نمیخواست به او بیاحترامی کنم ولی این دیگر یک بحث خصوصی بین من و بابا بود که البته، نمیدانم دربارهی واقعیت کامل گذشته ام که خودم هنوز از آن بی اطلاع هستم، چیزی به او گفته است یا از او هم پنهان کرده است.
پتویم را کنار زدم و با قدم هایی آهسته به سمت اتاق مامان و بابا رفتم.
بهترین مزیت این خواب آن بود که توان از دست ورود به سايت همسريابي توران 81 را تا حدی به من بازگرداند. به در اتاقشان که رسیدم، نفسی عمیق کشیدم و چند ضربه به در اتاق زدم. صدای ضعیف بابا از پشت در آمد که گفت: -بیا داخل.