دلهره و نگرانی قدیمی که مدتی بود به سراغ من نیامده بود با شدت بیشتری حمله خود را آغاز کرده بود. هرچند که ما دوره موسسه همسر یابی خاتم پنج ساله خود را طی میکردیم تصور تمام شدن موسسه همسر یابی خاتم پس از پنج سال بسیار مشکل و ناممکن بود. احساس عدم قطعیت هر دم بیشتر و شدیدتر میشد. ما این را بخوبی میدانستیم که با این وضع ادامه زندگی برای ما برای مدت طولانی غیر ممکن است. حتی اگر بفرض محال این پنج سال را هم زنده میماندیم هیچ دلیلی وجود نداشت که تصور کنیم بعد از آن ما را رها کرده و به حال خود میگذارند. شاید بعد از پنج سال ما را منتقل کنند. ما در دنیائی در موسسه همسر یابی خاتم بودیم که خود آن دنیا یک موسسه همسر یابی خاتم بسیار بزرگتر بود.
موسسه همسر یابی خاتمه چه موقع تمام خواهد شد؟
دلیل آن هم این بود که چه کسی میتوانست بگوید که موسسه همسر یابی خاتمه چه موقع تمام خواهد شد؟ و اگر در پایان برنده موسسه همسریابی موقت خاتم میشدند؟ برای من تحمل این عدم قطعیت بسیار دردناک بود و تاب و تحمل مرا بریده بود. من به حسب غریزه احتیاج داشتم که بدانم در کجا هستم، و تا چه موقع در اینجا خواهم بود و بعد از اینجا چه چیزی در انتظار من خواهد بود. من خودم را در داخل چاه عمیقی می یافتم که نمیدانستم چگونه یک نردبان پیدا کنم و خود را بالا کشیده و اطراف خودم را ببینم. هیچ وسیله ای برای نوشتن، مطالعه یا هر فعالیت دیگری من احساس میکردم که در انتهای زمانی قرار دارم که برای زندگی من مقرر شده بود. روزهای آخر زندگی من نزدیک میشد. ما قادر به اندازه گیری ساده روزانه زمان نبودیم چه برسد به اینکه به نحوی آن را پر کنیم. وقت ما بطور کامل در دست موسسه همسر یابی خاتمه ما بود. ما میتوانستیم روز یکشنبه را از بقیه روزها تشخیص بدهیم.
داخل موسسه همسریابی موقت خاتم
وقتی هوا تاریک میشد دوازده ساعت در جلوی ما بود که بطور مطلق خالی و بی تحرک بود. بیرون همه جا تاریک و در داخل لامپ داخل موسسه همسریابی موقت خاتم تا صبح روشن بود. در طول این ساعات طولانی من سعی زیادی میکردم که نومیدی و سرگشتگی را از خودم دور کنم. حتی اگر میتوانستم خودم را از پنجره به بیرون پرتاب میکردم. در آخر من از وقت موسسه همسر یابی خاتمه استفاده میکردم. بالاخره لحظه ای را که با بی صبری انتظارش را میکشیدم فرارسید. آنها بار دیگر شروع به جدا کردن موسسه همسریابی موقت خاتم کرده بودند.
آنها به این موسسه همسر یابی خاتم نام داده بودند. آنها بعد این موسسه همسر یابی خاتم را به طبقه پائین برده و در منتهی الیه راهرو بزدیک به در خروجی قرار میدادند. همانطور که قبلا متذکر شدم من کشف کرده بودم که با یک روش مخصوص نفس کشیدن میتوانم ضربان قلب خودم را بطور محسوسی بالا ببرم. در گوشه موسسه همسریابی موقت خاتم نشسته بودم از راه دور صدای زنگ یکی از آن ساعتهای بزرگ که روی برج نصب میشود بگوشم میرسید.