صیغه موقت اغاز نو را می بست
گاهی می خندید. گاهی گریه می کرد. گاهی هم بی حرکت با چشمان باز می ایستاد و به جسد نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. بعد دست هایش را روی شکمش می کشید و صیغه موقت اغاز نو را می بست. انگار سایت صیغه اغاز نو گذشته بود و پاهای مرد تمام شده بود و دیگر نمی توانست جایی برود. انگار سال ها گذشته است و جسد نیم تنهاش را روی میز گذاشته اند و زیر ملافه ی سفیدی از نمک پنهانش کرده اند. فقط روی چشم هایش را باز گذاشت تا بتواند ببیند. از آن روز به بعد چهره اش، چهره شان مثل عکس های روی دیوار بی حرکت بود. بی حرکت ماند. حرفی نمی زدند. حرفی نمی زند. تکه های گوشت را از لا به لای نمک ها برمی دارد و در حفره ی دهانش می گذارد و با چشم های باز و با قطره های اشک لقمه های خون آلود را فرو می دهد.
فکر می کنم او هم باید این سایت صیغه آغاز نو را فراموش کند
فرو می دهیم. و سایت صیغه یاب آغاز نو هر روز تکرار می شود. نمی دانم چند روز گذشته است. نمی دانم چند روز دیگر مانده است. فقط می دانم روزهای سختی بود و روزهای سخت تری خواهد بود. سایت صیغه یاب آغاز نو می کنم باید صیغه یاب اغاز نو را فراموش کنم و هرگز به یاد نیاورم. فکر می کنم او هم باید این سایت صیغه آغاز نو را فراموش کند و هرگز به یاد نیاورد. اما در همه این روزها سایت صیغه آغاز نو می کنم. صیغه یاب اغاز نو می کند، وقتی به دنیا بیایم و به چشم هایش نگاه کنم. وقتی به دنیا بیایم و او به چشم های من نگاه کند. در چشم های هم چه می بینیم؟
همه می دانستند فاطمه ته دلش صیغه اغاز نو را از همه ی صیغه یاب ها بیشتر دوست دارد
اما همه می دانستند فاطمه ته دلش صیغه اغاز نو را از همه ی صیغه یاب ها بیشتر دوست دارد و او جای خالی همه ی چیزهایی که می خواسته را برایش پر کرده. چشم های سیاه و درشت سایت صیغه یابی آغاز نو جذب های داشت که نمی شد از خیرش گذشت و عاشق حرمت نگاهش نشد. انگار واقعا نظر کرده باشد. هر کسی نگاهش می کرد، دلش می خواست تا ابد مهمان آن چشم ها بماند. سایت صیغه یابی آغاز نو هم انگار بداند و نخواهد، همیشه وقت حرف زدن سرش را پایین می انداخت و به روی هیچ کسی نگاه نمی کرد؛ خاصه دختر های هم سن و سالش که می خواستند دو کلمه با سایت صیغه یاب آغاز نو حرف بزنند و به چشم هایش نگاه کنند و در رویاهایشان تا ابد با او بمانند و قصه ی عاشقی شان را برای هم تعریف کنند.
مبادا سایت صیغه یاب آغاز نو از خانه بیرون برود
فاطمه همیشه حواسش بود مبادا سایت صیغه یاب آغاز نو از خانه بیرون برود و یا کسی به خانه شان بیاید و نمک همراهش نباشد. گرچه دلش به این چیز ها آرام نمی گرفت و وقت و بی وقت اسفند دود می کرد و تا هفت خانه این بر و هفت خانه ی آن بر بوی اسفندش بلند نمی شد، رضایت نمی داد. اهل محل و همسایه ها هم برای اینکه دل فاطمه آرام بگیرد و از آن مهم تر حرف و حدیثی نماند، تا سایت صیغه یابی آغاز نو را در کوچه می دیدند. تقریبا دو سوم تخم مرغ هایی که داچی برای خانه می خرید، یا زیر پای صیغه اغاز نو می شکست که می خواست به راهی دورتر از حوالی خانه و محله برود یا زیر دست فاطمه که داشت با زغال اسم کسی را رویش می نوشت و با سکه فشارش می داد.
به سایت صیغه یابی آغاز نو می گوید دردت به سرم
اتاقش را هم پر کرده بود از چشم زخم و نمک و اسفند بی بی دست به دیوار می آید پرده را پس می زند و پنجره را باز می کند و رو به سایت صیغه یابی آغاز نو می گوید دردت به سرم. و سر می چرخاند و فوت می کند به هوا و دست می کشد به صورت سایت صیغه یابی آغاز نو. چشم های درشت و سیاه سایت صیغه یابی آغاز نو هم از پشت شیشه به بی بی نگاه می کنند و می خندند. صیغه موقت اغاز نو در این سایت صیغه اغاز نو، روز به روز جوان تر شده باشد و بخواهد روز های عمر کوتاهش را برگردد و دوباره در آغوش بی بی آرام بگیرد.
صیغه اغاز نو تب کرده بود
آن روز هم صیغه اغاز نو تب کرده بود و فاطمه بالای سرش نشسته بود. با تخم مرغی که اسم همه را رویش با زغال نوشته بود. اما هر چه با سکه هایی که زیر و رویش گذاشته بود، فشارش می داد نمی شکست و طلسم چشم حسود و بخیل باطل نمی شد. کلافه شده بود و به دلش افتاده بود تا این تخم مرغ نشکند، کمر تب سایت صیغه یابی آغاز نو هم نمی شکند و آرام نمی گیرد. اسم همه را برده بود.
به صورت سرخ و داغ سایت صیغه یابی آغاز نو فوت می کرد
از داچی گرفته تا همه خواهر و بردارهایش، اهل محل و کسبه و همسایه های این بری و همسایه های آن بری و تا چهل خانه آن طرفتر. ولی نمی شکست. روی تخم مرغ یک جای خالی مانده بود و یک اسم مدام توی سر فاطمه می چرخید. هر چه لبش را گاز می گرفت و به شیطان لعنت می کرد و به صورت سرخ و داغ سایت صیغه یابی آغاز نو فوت می کرد، باز هم اسم پیش چشمش ظاهر می شد و در سرش می چرخید و دلش را آشوب می کرد.
چند دقیقه ی که بالای سر صیغه اغاز نو نشسته بود
صیغه موقت اغاز نو پر می شد و قطره های اشک یکی یکی راه گونه اش را می گرفتند و پایین می آمدند و به گوشه ی چارقدش می رسیدند و در سیاهیش گم می شدند، ولی اسم سر جایش بود و در سرش می چرخید و در سفیدی روی تخم مرغ جایش خالی بود. همان چند دقیقه ی که بالای سر صیغه اغاز نو نشسته بود برایش به قدر همه ی سال هایی که زندگی کرده بود گذشت. انگار تمامی نداشت. به هر طرفی که نگاه می کرد همان اسم را می دید و حتی بوته ی یاس هم که همی شه آرامش می کرد، همه ی صیغه یاب اغاز نو سفیدش را شکل آن اسم کرده بود و به جانش افتاده بود.