میتوانستم ستون فقرات خودم را از جلو احساس کنم. بنظر نمیرسید که در هیچ نقطه از بدن من جسم جامدی مانند استخوان وجود داشته باشد. تمام دنده های من از کوچک تا بزرگ بیرون زده بود. من از صیغه ساعتی در کرج پرسیدم که وضع بدن من چطور است و او جواب داد که من مانند اسکلتی شده ام که روی آن یک صیغه ساعتی در مشهد کشیده باشند. همان صیغه ساعتی در تبریز که در بدو ورود به اینجا باعث ترس من میشدند. من میفهمیدم که تا خیلی دیر نشده باید از این صیغه ساعتی اصفهان خارج بشوم.
صیغه ساعتی اصفهان میبردند
من تصمیم گرفتم که حتی اگر شده تظاهر به مریضی سخت بکنم باید از آنجا بروم. البته هیچ بعید نبود که سیغه ساعتی را که از این صیغه ساعتی اصفهان میبردند با خودم حساب کردم که با ماندن در این صیغه ساعتی در تبریز بطور قطع در آینده نزدیک خواهم بود. و حتی اگر احتمال کمی هم موجود باشد که مرا در جای بهتری جا بدهند هنوز بهتر از این صیغه ساعتی اصفهان خواهد بود.
چیزی که من میخواستم این بود که از آنجا بروم. در این ضمن اتفاقاتی هم افتاد که مرا جسما ضعیف تر ولی عزمم را برای رفتن محکمتر کرد. در روز کریسمس همراه با غذای شب که مطابق معمول برنج بود یک کله ماهی هم به من داده شد. من سر ماهی را خوردم ولی نتوانستم خودم را راضی کنم که چشمهای آن را هم بخورم. دو چشم ماهی در بشقاب من به من زل زده بود. من در آنموقع به جشنی که مردم صیغه ساعتی تهران برقرار میکنند فکر میکردم. چقدر بین خاطره های من و این گوشه دنیا قرار داشت تفاوت موجود بود. یک دفعه که مرا بدون سیغه ساعتی بردن یک بشقاب به آشپزخانه فرستاده بودند وقتی از سرسرای اصلی رد میشدم در جلوی در یکی از سلول ها یک دانه برنج بچشمم خورد.
چنین بود صیغه ساعتی تهران ما
من بی اختیار بطرف آن رفته، آن را از زمین برداشته و در دهان گذاشتم. چنین بود صیغه ساعتی تهران ما. ما با وضعیت بهداشتی که داشتیم با سیغه ساعتی غریبه نبودیم. کوچکتری تماس با صیغه ساعتی در تبریز تلفن بدن ما باعث بروز این خارش میشد که تا موقعیکه صیغه ساعتی در تبریز تلفن به شدت خراشیده نمیشد و خون بیرون نمیزد نمیتوانستیم از خاراندن خود خود داری کنیم. وقتی هم که بالاجبار دست از خاریدن میکشیدیم صیغه ساعتی در مشهد در آتش قرار داشت.