به طرف همسریابی دوهمدل سایت رفت
بی توجه به آن دو با پاهایی لرزان از آشپزخانه بیرون زدم و به طرف همسریابی دوهمدل سایت رفت. بی حال روی تخت افتادم و به سقف زل زدم... امشب هم مثل همیشه تا صبح بیدار می ماندم فقط امشب قرار نبود در شب زنده داری ام به یارا فکر کند. تا صبح در فکر عذاب آور همسریابی دوهمدل جدید بودم... وقتی که صبح از خواب بیدار شدم، ندایی به من می گفت که قرار نیست هیچ چیز مثل قبل شود. از امروز مهیار می آمد و قرار بود هر روز با او چشم در چشم شوم. تنها امیدی که داشتم این بود که شاید در این چند سالی که نبوده تغییر کرده باشد. همه ی آدم های تغییر می کردند و امیدوار بودم او بهتر شده باشد. خمیازه ای کشیدم و روی تخت نشستم. چند بار پلک زدم و سایت همسریابی دوهمدل جدید ساده ام را از نظر گذراندم.
به سایت همسریابی دوهمدل جدید دیگر وصل می کرد
یک فرش دوازده متری فانتزی کرمی رنگ کل اتاق را پر کرده بود و تختم کنار پنجره قرار داشت. میز و کنسول و آینه ی ست چوب تخت هم کنار هم در گوشه ای از اتاق بودند و دری که به همسریابی دوهمدل سایت را به سایت همسریابی دوهمدل جدید دیگر وصل می کرد. اتاق کناری اتاق کارم بود و بیشتر مواقع را در آن جا می گذراندم. از روی تخت بلند شدم و کش و قوصی به بدنم دادم. امروز روز دیگری بود...
از سایت همسریابی دوهمدل جدید که بیرون رفتم متوجه خالی بودن خانه شدم. وارد آشپزخانه شدم و به طرف یخچال رفتم. برگه ای که با یک پیکسل همسریابی دوهمدل سایت روی در یخچال نصب شده بود توجهم را جلب کرد. من رفتم خرید... خونه رو تا اونجا که تونستم تمیز کردم، یه گردگیری کن و جاروبرقی بکش. همسریابی دوهمدل ثبت نام ابرو بالا انداختم و فکر کردم دقیقا خانه چه کاری جز همین دو تا داشت؟! پوفی کشیدم و در یخچال را باز کردم و یک شیرینی برداشتم. یک لیوان قهوه فوری برای خودم درست کردم و همان صبحانه ام شد. از همان بچگی زیاد اهل صبحانه ی پر و پیمان نبودم و چقدر همسریابی دوهمدل ثبت نام بخاطرش بر سرم غر می زد! یاد لقمه هایی افتادم که صبح ها برایم درست می کرد و بعنوان تغذیه ی مدرسه ام می گذاشت و همیشه آن ها را به یک نحوی گم و گور می کردم!
داخل همسریابی دوهمدل سایت می شد!
یا جایشان پشت پرده ی پنجره ی کلاس بود و یا داخل همسریابی دوهمدل سایت می شد! لبخند ریزی روی لبم نشست.قهوه را که خوردم، لیوانم را شستم و داخل آبچکان گذاشتم. دستمال و شیشه پاک کن را برداشتم و اول کل خانه را گردگیری کردم. کمی استراحت کردم و جاروبرقی هم کشیدم و بعد از این که حسابی خسته شدم به حمام رفتم. یک دوش فوری گرفتم و از حمام بیرون آمدم و لباس پوشیدم. نگاهی به ساعت انداختم. همسریابی دوهمدل جدید ساعت هفت شب می رسید و هنوز وقت زیادی تا آخرین لحظات آرامشم داشتم. نمی خواستم برای استقبالش بروم و این را به همسریابی دوهمدل ثبت نام هم گفته بودم که طبق معمول سرزنش شدم. اما هر چه که هست علاقه ای به دیدارش ندارم. نمی دانم چرا ساعت روی دور تند افتاده بود و انقدر زود می گذشت...
نفهمیدم چطور گذشت که حالا گوشه ای کز کرده بودم و زیرزیرکی به اطراف نگاه می کردم و با تمام وجود سعی می کردم که نگاهم به مهیار نیوفتد... با این که می دانستم تمام توجهات معطوف همسریابی دوهمدل جدید است اما دلم می خواست به نحوی از آن جا دور شوم... حدودا نیم ساعت بود که رسیده بود و همسریابی دوهمدل ثبت نام دنبالش رفته بود. ملینا هم امروز پیش یارا بود چون با کارهایی که سرمان ریخته بود دست و پایمان را با ورجه وورجه هایش می گرفت. اگر دست خودم بود حتی دانه ی برنجی را از روی زمین بر نمی داشتم اما دلم برای همسریابی دوهمدل ثبت نام سوخت که دست تنها این همه کار سرش ریخته بود.
وقتی همسریابی دوهمدل جدید وارد خانه شد اصلا طرفش نرفتم و اوهم انگار برایش مهم نبود و بهتر هم که نبود! همین که حالا این جا نشسته بودم هم خیلی بود! نگاهم را دور تا دور جمع گرداندم... تمام فامیل های پدری ام در آن جا حضور داشتند و یقینا برای دیدن نوه ی ارشد آمده بودند! از جایی که نشسته بودم می توانستم به راحتی همه چیز را آنالیز کنم و به رفتارهای دختران فامیل برای جلب توجه همسریابی دوهمدل جدید پوزخند بزنم. آخر مانده بودم که این ها نه سنشان به مهیار می خورد و آن هایی هم که می خورد ازدواج کرده یا نامزد داشتند! عشوه های دخترهای زیر بیست سال فامیل برایم مضحک بود و آخر بیشتر سیزده، چهارده سال تفاوت سنی به چشمشان نمی آمد؟