من و دوهمدم ثبت نام همسریابی
جیغ زد: کوفت کاری, هزاربار گفتم دوهمدم ثبت نام, اینو تو اون مخت فرو کن! خندیدم: -خیلی خب بابا نزن, چی میخوای باز آفتاب نزده! - میریم بیرون گفتم شاید بیایی, ناهار نشده برمیگردیم. یکم فکر کردم, پیشنهاد بدی نبود, خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم, نیمخیز شدم روی تخت و جواب دادم: -باشه میام فقط کیا هستین؟ دوهمدم ثبت نامه با کمی مکث جواب داد: -من و دوهمدم ثبت نام همسریابی.
از روی تخت بلند شدم و گفتم: -خیلی خب، یک ربع دیگه میام پارک سر خیابون. دوهمدم ثبت نام با گفتن "اوکی منتظریم" قطع کرد و من به سمت کمد لباسهایم رفتم، دوتا مانتو بیشتر نداشتم که این هم از صدقه سر عمو بود که گاهی یواشکی پول به حسابم واریز میکرد. تیپ مشکی زدم و موبایلم را با کمی پول و کلید خانه توی دوهمدم ثبت نام در سایت قرار دادم و فقط یکم برقلب و عطر زدم و با برداشتن کتانیهای مشکی رنگم از اتاق خارج شدم. تا برسم دوهمدم ثبت نام در همسریابی و از آن مسیر سنگفرش شده بگذرم فکر کنم راحت ده دقیقه طول کشید. مسیر خانه تا پارک را دوییدم و نفسنفس زنان پشت به دوهمدم ثبت نامه که ندیده می توانستم قیافه ی غرق آرایشش را ببینم ایستادم و تا متوجه بشود و برگردد پس گردنیای محکم نثارش کردم.
دوهمدم ثبت نام سایت بلند خندیدند
هین بلندی کشید و برگشت سمتم، نهال و دوهمدم ثبت نام سایت بلند خندیدند که دوهمدم ثبت نام با آن چشمهای پر از آرایشش برایم خط و نشان کشید و لبهای قلوهایِ سرخ رنگش روی هم فشرده شد. نفسم که جا آمد گفتم: -خب علیکسلام دوستان، برنامه چیه؟ دوهمدم ثبت نام در همسریابی خواست حرفی بزند که فرانک که حسابی از دستم شکار بود غر زد: -برنامه و مرگ. نشستم روی نیمکت و گفتم: اون که سهمِ خودت، بقیه رو میگم خواست خیز بگیرد سمتم که نهال بزور نگهشداشت و تارا که از خنده روی پا بند نبود کنارم نشست و میان خنده گفت: -بابا کافیه, مثلا میخواستیم بریم خرید و سینما, کوفتمون نکنید.
دوهمدم ثبت نام پشت چشمی برایم نازک کرد و روبه دوهمدم ثبت نام سایت گفت: -این بدبخت که اسیرِ، نمیتونه چند ساعت بیشتر با ما باشه، فعلا پاشین بریم دور دور بقیشو خودمون میریم. با قیافهای شیطانی لبم را کمی کج کردم و با لحنی کشدار گفتم: -به کوریه چشم بعضیا امروز تا شب آزادم، بترکه چشم حسود و بخیل! تارا و دوهمدم ثبت نام همسریابی خندیدند و برعکس حدسم دوهمدم ثبت نامه خودش را کنارم انداخت و با نیش باز شده گفت: -جون من راست میگی، بابا خب این که عالیه. بعد رو کرد سمت دوهمدم ثبت نام سایت و نهال گفت: - پاشین زود باشید دیر می شه.
فقط دوهمدم ثبت نام در سایت واریز می کرد
آنها هم خواسته بلند شدند و دوهمدم ثبت نام هم دستِ من را کشید و همراه خودش بلند کرد، به سمت ماشینش رفتیم. من جلو نشستم و دوهمدم ثبت نام همسریابی و تارا عقب...وضع بابای فرانک توپ بود و کلا کاری به فرانک و خواهرش که چندسالی می شد رفته بود ترکیه نداشت، فقط دوهمدم ثبت نام در سایت واریز می کرد برایشان و ولاغیر. ماشین را که روشن کرد صدای آهنگ جاز خارجی فضا را پر کرد، من نمیفهمیدم دوهمدم ثبت نام واقعا از اینها سردر میاورد یا نه.
کمی از مسیر را که رفت متوجه شدم مقصدش پاساژ...که همیشه پاتوقش هست. یک ساعت بعد با خنده و شادی کلی خرید کردند و فرانک هم به اسرار خودش برای من پیراهن بلند سرمهای سفیدی خرید که به گفتهی خودش تو تنم محشر شده بود. تمام مغازه دار ها دوهمدم ثبت نام را می شناختند و حسابی هم بهش تخفیف میدادند. مقصد بعدی سینما بود و یک فیلم طنز...روحیه ی دوهمدم ثبت نامه کاملا شاد بود و من آنجا هم مهمان خودش بودم...قلبِ مهربانی داشت برعکس قیافه ی خشنش.