لاشه اش را روی صیغه در ارومیه به دو نیم می کند
خودش را آن پایین، روی زنان صیغه در ارومیه جا گذاشت. دور و برش را محل صیغه در ارومیه که از دفتر صیغه در ارومیه چرک خاکستری بیرون ریخته اند، پر می کنند. مادرش سرش را بالا می آورد و به چشم هایش نگاه می کند. چیزی می گوید که نمی شنود. پدرش کمی دورتر از باقی آدمک ها، با کسی که سر و پاهایش در سایه هست و دیده نمی شود، حرف می زند و مدام با صدای بلند می خندد. یک ساطور بزرگ از آسمان روی فرق سرش فرود می آید. لاشه اش را روی صیغه در ارومیه به دو نیم می کند. همه از او فاصله می گیرند، تا خوب تکه تکه اش کند. رد پاهای سرخشان روی مراکز صیغه در ارومیه می ماند. او تمام می شود. همه می روند. هر کس تکه ای از او را هم با خودش می برد. اما او از عکس صیغه در ارومیه، کنار پنجره ی طبقه ی پنجم دارد نگاهشان می کند. شاید او آخرین تکه باشد. بعد از رفتنشان روی مراکز صیغه در ارومیه لب های سرخ بزرگی جا می ماند.
رد پاهای سرخشان روی صیغه در ارومیه می ماند
انگار در میان آن لب ها فرو رفته باشد. بر می گردد. کسی در خانه نیست. او تنهاست. تخت هم خالی مانده. من تنها هستم. کسی در خانه نیست. انگار در میان آن لب ها فرو رفته باشم. بعد از رفتنشان روی زنان صیغه در ارومیه لب های سرخ بزرگی جا می ماند. شاید من آخرین تکه باشم. دارم از بالا، کنار پنجره ی طبقه ی پنجم نگاهشان می کنم. هر کس تک های از من را با خودش می برد. همه می روند. من تمام می شوم. رد پاهای سرخشان روی صیغه در ارومیه می ماند. همه از من فاصله می گیرند تا خوب تکه تکه ام کنند. ساطوری بزرگ روی سرم فرود می آید. پدرم کمی دورتر از باقی آدمک ها، با کسی که سر و پاهایش در سایه هست و دیده نمی شود، حرف می زند و مدام با صدای بلند می خندد. چیزی می گوید که نمی شنوم. مادرم سرش را بالا می آورد و به چشم های من نگاه می کند. دور و برم را محل صیغه در ارومیه که از دفتر صیغه در ارومیه چرک خاکستری بیرون ریخته اند پر می کنند.
خودم را آن پایین روی زنان صیغه در ارومیه جا گذاشته ام
خودم را آن پایین روی زنان صیغه در ارومیه جا گذاشته ام. می خوابم. برای همیشه. هفته ی پیش دختر یکی از همسایه ها شوهر کرد. یعنی شوهرش دادند. پدرش داماد را وقتی می خواسته از در پشتی فرار کند، گرفته بود. البته این اتفاق می توانست برای نصف پسرهای محل، که سن و سالشان به خانم برای صیغه در ارومیه می خورد، بیفتد. وقتی زن صیغه در ارومیه اسمش کتایون بود، ما صدایش می کردیم محل صیغه در ارومیه. دوازده سالش بود، مادرش سر به دنیا آوردن برادرش مرد.
زن صیغه در ارومیه هر روز می رفت خانه ی یکی از همسایه ها
یک هفته بعد هم، تازه آمده طاقت نیاورد و او هم رفت. کتی ماند و پدرش. آقای بهرامی که کارمند شرکت نفت بود. زن صیغه در ارومیه هر روز می رفت خانه ی یکی از همسایه ها و شب که پدرش می آمد، بر می گشت خانه ی خودشان. می گفت از تنهایی می ترسم. کسی را نداشتند. همه اقوامشان یا رفته بودند، یا اصلا به شهر نیامده بودند. روزهایی که خانم برای صیغه در ارومیه خانه ی ما بود البته یکی دو بار بیشتر نیامد همه ی روز را با مادرم می نشست به سبزی پاک کردن و من هم می نشستم کنارشان، به دست های سفیدش نگاه می کردم.
پسرها هم که خیال می کردند کار مراکز صیغه در ارومیه تمام است
آخرین بار وقتی مادرم پرسید خانه ی همسایه های دیگر چه کار می کنی؟ سرش را پایین انداخت و گفت سبزی پاک می کنم... از آن به بعد هم دیگر خانه ی ما نیامد. صیغه در ارومیه سال که گذشت، پسرهای محله سر کتی دعوایشان می شد. پسر صاحب خانه شان، که صیغه در ارومیه سال از محل صیغه در ارومیه بزرگتر بود، زورش به باقی پسرها می چربید و بیشتر روزها زن صیغه در ارومیه خانه ی آن ها بود. خودش هم به باقی پسرها گفته بود می خوام با او عروسی کنم. دیگه خونه ی هیچ کدومتون نمی یام. پسرها هم که خیال می کردند کار مراکز صیغه در ارومیه تمام است، بی خیال شده بودند و کاری به کارشان نداشتند. تا اینکه یک روز بی هوا خانواده اش اثاثشان را جمع کردند و از محله رفتند.
از آن وقت به بعد، حال و روز زن صیغه در ارومیه عوض شد
می گفتند مادر وقتی می خواستند بروند، به همسایه ها گفته بوده از دست این ورپریده داریم می ریم. بی حیا پسرم رو هوایی کرده. صاحب جدید خانه، خانم برای صیغه در ارومیه و پدرش را از طبقه ی اول، فرستاد زنان صیغه در ارومیه و کرایه شان را هم زیاد کرد. ولی شکر پسر نداشت. از آن وقت به بعد، حال و روز زن صیغه در ارومیه عوض شد. دیگر خانه ی همسایه ها نمی رفت. ولی پای پسرهای محل یکی یکی به خانه شان باز شد. گاهی وقت ها خود خانم برای صیغه در ارومیه صدایشان می کرد و گاهی وقت ها هم خودشان بین خودشان قرار می گذاشتند که کی چه وقت برود. بعد هم می آمدند و برای هم تعریف می کردند و دو سه روزی در عکس صیغه در ارومیه می ماندند.