او پوفی کشید و من گفتم: حالم ازش بهم می خوره. کاش هیچ وقت بر نمی گشت. در ذهنم هزاران سوال بود... چرا زن صیغه یزد می خواست برگردد؟ چرا بعد از این همه سال؟ نمی شد باقی عمرش را هم همانجا بماند و برنگردد؟ غم هایم کم بود که حالا باید عزای آمدن مهیار را هم می گرفتم؟ دلم به ترس و لرز افتاده بود. از پدر و برادر کم نکشیده بودم... پدرم که رفته بود و زن صیغه یزد هم چندین سال بود که بعد از آن اتفاق پایش را ایران نگذاشته بود.
زن صیغه ایی در یزد بودم
به همه گفتند برای ادامه ی تحصیل رفته اما واقعیت مدفون شده که چیز دیگری بود. تنم لرزید و این لرز را یارا هم حس کرد و با تعجب به من نگاه کرد و گفت: -خوبی زن صيغه يزد؟ جوابی ندادم... دلم هم نمی خواست که جواب بدهم. تمامی اتفاقات آن روز مقابل چشمانم رژه می رفت. گذشته مقابل چشمانم زنده شد... سال اول راهنمایی بودم. از آن زن صیغه ایی در یزد بودم یکی از دوستانم که دختر شر و شیطانی بود، به تازگی خانه اشان را عوض کرده بودند و راهش با من یکی بود و بهمین خاطر با هم بر می گشتیم.
متوجه رفت و آمد زن صیغه ایی در یزد با او می شدم اما به روی خودم نمی آوردم. چند وقتی بود که پسر بیست و سه چهارساله ای از دم مدرسه تا دم خانه او را دنبال می کرد. می ترسیدم و به سوسن می گفتم که چرا او دنبالمان می کند و او با بی خیالی می خندید و می گفت اگر محلش ندهیم خودش پی کارش می رود. اما نرفت... در مسیر راه یک ساندویچی بود، که زن صیغه در یزد آن جا پلاس بودند! همیشه با کلی ترس و لرز از مقابل آن می گذشتم که مبادا زن صیغه یزد متوجه آن شود... اما چند وقت بعد،او سرمای شدیدی خورد و مجبور بود در خانه بماند اما زنان صیغه ای یزد، با دیگر دوستانش شروع به گشت و گذار در محله می کرد و از شانس گندم... یک بار دید که آن پسر دارد من و سوسن را دنبال می کند.
او مقابل دوستانش هیچ خشمی از خود نشان نداد. اما وقتی به خانه برگشتم، بدون این که فرصت توضیحی داشته باشم، با سخن کمربند و کتک روبرو شدم. زن صیغه یزد زودتر خود را به خانه رسانده بود و همه چیز را کف دست پدر پسر دوستم که حرف مهیار برایش گذاشته بود. نمی دانم چقدر کتک خوردم، اول از بابا و بعد از زن صیغه در یزد... فقط می دانم که لاشه ی نیمه جانم را یوتاب به بیمارستان رساند. تا استخوانم را شکسته بودند و آن موقع دوره ی ماهانه بودم و خون زیادی بخاطر ضربات پی در پی ان ها از دست داده بودم. تقریبا یک ماه بستری بودم تا بالاخره مرخص شدم.
زنان صیغه ای یزد رفته بود...
در این مدت نه بابا و نه زنان صیغه ای یزد یکبار هم به دیدنم نیامدند. دکتر می گفت اگر به بیمارستان نمی رسیدم می مردم و از او خواست که از بابا و زن صیغه در یزد شکایت کند اما یوتاب بیچاره تر از خودم... روی گند آن ها ماله کشید و وقتی به خانه برگشتم، زنان صیغه ای یزد رفته بود... حس درد و سوزش تمام آن ضربات را انگار دوباره داشتم حس می کردم. یارا پی در پی صدایم می کرد و من به این فکر می کردم که نمی شد همان طور که تا حالا در آن جا مانده بود بقیه ی عمرش را هم در آن جا بماند؟ حالم از ریخت زن صیغه در یزد هم بهم می خورد... او باعث شد که من از خیلی چیزها محروم باشم.
از آزادی، تحصیل، دوست... یارا صدایم زد: پاشو زن صيغه يزد... معلومه برای فردا کار زیاد دارین... پاشو برو شامتو بخور. خودتو جمع و جور کن... با حالتی منگ از جا بلند شدم و مثل یک ربات به طرف آشپزخانه رفتم. تا وارد شدم، نگاه زن صیغه شهر یزد به من افتاد و چنگی بر گونه اش زد و گفت: -وای خاک به سرم...زن صيغه يزد چرا رنگ و روت این شکلی شده؟ بی جواب روی صندلی نشستم و زن صیغه شهر یزد یک لیوان آب برایم ریخت و به طرفم گرفت و گفت: -بخور ببینم. رنگ به روت نمونده. چند قلپ از آب نوشیدم و دستم را به لبه ی میز گرفتم و ایستادم. یارا صدایم زد: -کجا؟