تماس را باحرص روی اژین قطع کردم و گفتم: چه غلطها، پررو! گوشی تو دستم به ثانیه نکشیده ل رزید؛ دکمه سبز رو که زدم آگهی همسریابی چنان دادی کشید که فکر کنم پرده گوشم پاره شد. آگهی ازدواج سایت همسریابی بار اول و آخرت باشه که گوشی رو، روی من قطع میکنی ها، آهو خانوم... نگی بعدا نگفتی! و بعد خودش بود که تماسش رو قطع کرد. همه رو برق میگیره من رو چراغ نفتی!
آگهی همسریابی کجای من به یه آدم بالغ نوزده ساله آگهی همسریابی ندارید میخوره که هر کی از کنارم رد می شه، میگه من میدونم تو عاقلی! آگهی سایت همسریابی یه دیوونهم که قراره بیفتم دست یه آدم دیوونهتر از خودم؛ یعنی واقعا قراره چی بهش برسه که رو تصمیمش اینقدر مصممه و میخواد با من ازدواج کنه؟
آگهی همسریابی رایگان هم یه ازدواج صوری!
آگهی همسریابی رایگان هم یه ازدواج صوری! ولی من با ازدواج با اژین یه آزادی ابدی نصیبم میشه، چیزی که ندارم، یه خونه و از اون مهمتر یه آگهی همسریابی سفید بدون هیچ خط و نشانی؛ از دست میثم دیلاق سربهزیر هم خلاص میشم و میرم پی زندگی خودم، زندگیای که قرار نیست به کسی جواب بدم. با این افکار کمی آرامش مییابم؛ آگهی همسریابی ندارید بیرونم را در میآورم و منتظر میشوم تا خورشید غروب کند و بابام بیاد خونه؛ ولی خیلی تا شب مونده که، من چیکار کنم؟ از دست آگهی های همسریابی دختر انقدر عصبانیم که دوستداشتم الان جلو روم بود و اونقدر میزدمش صدای سگ میداد؛ نقش اصلی زن نمایشم هم یه بچه است که یه روز اینور یه روز دیگه اونور. کتم را از روی مبل برمیدارم و بعد پوشیدن کفشهای اسپرتم، سمت شرکت آگهی همسریابی رایگان میروم و ماشین رو جلو شرکتش پارک میکنم؛ به دم دستگاهش نیشخندی میزنم و توی دلم فحشی نثارش میکنم و از جلوی نگهبانی میگذرم.
آگهی های همسریابی قصد نداره
از دفعه قبلی که آگهی همسریابی رایگان اومدم، انگار کارمندها بیشتر شدند، ولی جای منشی خالیه و انگار آگهی های همسریابی قصد نداره جای منشی قبلیش رو پرکنه. آبدارچی شرکت را میبینم و ازش سراغ سالار را میگیرم و خودم را یکی از دوستانش معرفی میکنم که میگوید فعلا چند روز شرکت نمیاد. با آنکه از دست آگهی همسریابی یکباره خشمگین میشم، ولی با لبخند رو به پیرمرد میکنم و از کنارش میگذرم. توی ماشین میشینم و نمیدونم چیکار کنم، ولی آخرش تصمیمم را میگیرم و سمت خونشون میرم. با رسیدن به جلوی خونشون، نگاهی به در حیاطشون میاندازم و زنگ در رو میزنم که مردی به در نزدیک میشه و میپرسه: با کی کار داری؟
آگهی سایت همسریابی اومده
با سالار راد. مرد همانجا میایستد و سپس میگوید: شما آگهی همسریابی ندارید با داد میگویم: بهش بگو آگهی سایت همسریابی اومده. پیرمرد از در دور میشود و به سمت ساختمان میرود. چند دقیقه بعد، در رو برام باز میکنه و میگه: بفرمایید داخل. داخل حیاط میشوم و اطراف را نگاه میکنم، یکم زیادی پول پارو میکنن انگاری! وارد ساختمون اصلی میشم که سالار را میبینم که دارد از آگهی همسریابی ندارید پایین میآید؛ به زن خدمتکاری که آنجا ایستاده هم میگوید: آگهی ازدواج سایت همسریابی تو برو به کارت برس. و سپس با پوزخند رو به من میگوید: