و صبا رو به من گفت: پس اژین رستورانه، من پیشش معذبم. و شیرینم در پی حرف صبا اضافه کرد: وای آموزش همسریابی، که شوهرت خونه نیست. همین طوری داشتن از نبود همسریابی هلو احساس خوشحالی میکردن و اجازه نمیدادن بگم آموزش سایت همسریابی تو اتاقشه که یهو گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم همسریابی هلو رو به دخترا گفتم: شما بشینین من میام.
سپس با استرس دکمه اتصال رو زدم که صدای خندون اژین رو شنیدم: واقعا اینقدر بدم من؟ و ریز خندید. آموزش همسریابی با عکس. ... آهو همون که بهتره فکر کنن خونه نیستم. منم تو اتاق میمونم، شما راحت باشین. و سپس گوشی رو قطع کرد.
با استرس چایی ریختم و با کیک سمت پذیرایی رفتم و توی دلم دعا میکردم شیرین از اژین هیچی نگه ولی همین که رسیدم دیدم دارن غیبت میکنن و شیرین ادای معذرت خواهی
آموزش سایت همسریابی رو درمیاره
آموزش سایت همسریابی رو درمیاره و آموزش همسریابی با عکس از خنده ریسه رفته. شیرین با دیدن رنگ پریده من با خنده گفت: واسه تو که تعریف میکردم میخندیدی، چرا رنگت پریده؟
سپس بدون توجه به من یاد آموزش همسریابی افتاد: راستی آهو بهت بگم از سالار راد. بهش چشم و ابرو میاومدم که هیچی نگه که آموزش همسریابی با عکس با خنده گفت: چیزی رفته تو چشت، چرا چشمات رو لوچ میکنی؟ و سپس سمت شیرین چرخید و پرسید: آموزش همسریابی کیه؟ نمیدونی صبا خانوم مگه؟ نه کیه؟ داشتم پس میافتادم. عاشق دلخسته قدیمی آهو. همسریابی هلو با هیجان نگام کرد: نه! آره بابا، یارو خیلی هم خوشگله، خیلی ها! آموزش همسریابی با عکس با ذوق گفت: کو نشونم بده ببینم.
صبا دستش رو سمت موبایلش برد که از جام بلند شدم و گفتم: من الان برمیگردم. و با عجله سمت اتاقم رفتم. فاصله بالکن زیاد نبود و از روش رد شدم و چند تقه به شیشه زدم که آموزش سایت همسریابی رو جلوی پنجره دیدم. میدونستم اجازه ورود به اتاقش رو بهم نمیده، به خاطر همین خودش اومد بیرون و داشت با چشمهای ریز کردهش نگاهم میکرد. کجای سالار راد خوشگله؟ نمیدونم، زشتتر از اونم مگه هست؟
همسریابی هلو لبش را گاز گرفت
همسریابی هلو لبش را گاز گرفت تا نخنده و همانطور که نگام میکرد یهو من رو توی آغوشش کشید و گفت - آموزش همسریابی خوب سرما میخوری. بوی عطر اژین مستم کرد و همانطور که سرم رو بالا گرفتم تا ببینمش گفتم: - من امشب آبروم میره. آموزش سایت همسریابی خندید: - هندزفری میذارم نشنوم حرفاتون رو. و بعد من رو از آغوشش بیرون کشید و گفت: - برو پیش مهمونات زشته. و من در تایید حرفش به پذیرایی برگشتم.با دیدن اینکه صبا در مورد تیپ و قیافه سالار نظر میداد