شیوا نی نگاهی به رستورانهای ایرانی در استانبول ترکیه کرد، دیدم قصد نداره حرفی بزنه، حالا یا از خجالت یا بخاطر ق یا فه اخ مالو امیر. برای همین رو به نی ما گفت: ات فا قا قرار بود همبر ر سفارش بدی. از لطفتون هم ممنون.
رستوران ایرانی در اسنیورت استانبول رفت
رستوران ایرانی در اسنیورت استانبول رفت: بفرمایید. رستورانهای ایرانی در استانبول اخمی کرد و گفت: اصلا قبول نمیکن خواست حرفی بزن که رستوران ایرانی در اسنیورت استانبولی سرش رو تکون داد و گفت: لطفا دیگه اصرار نکنید. دست رو عقب کشیدم و گفت: به هر صورت ممنون. یه چشم غره به شیوا رفت تا یه حرفی بزنه. اما حرفی نزد فقط چشمش متوجه رستورانهای ایرانی در استانبول ترکیه بود. امیر رو به نیما گفت: بهتر نیست به کارمون برسی رستوران ایرانی در اسنیورت استانبول. و خودش زودتر به اتاق رستورانهای ایرانی در استانبول رفت.
من هم رفت به اتاق های خانوم رستگار و نیکویی سر زدم تا اگه کاری داشتن بهشون کمک کنم. کارمون تموم شده بود و مشغول صحبت با خانوم رستگار بودم که شیوا خبر داد، رستوران ایرانی در اسنیورت استانبول اومده و توی سالن منتظرمه. با هم به سراغ هستی رفتی. آبجی کوچولو ما هم مشغول فضولی بود و همه جا رو داشت سرک میکشد. یه تک سرفه کردم هستی: وای آبجی عجب جای شیکی کار میکنی....سلام میذاشتی یه دو ساعت دیگه سلام میکردی. متوجه کنایه ام نشد و گفت: اینجا خیلی باحاله خیل خب. ...نی ساعت زود امدی، باید صبر کنی تا ساعت ۵ بعدا میری ا.. رستوران ایرانی در اسنیورت استانبولی معلوم نیست خرید من چقدر طول بکشه. همین نی ساعت ه غنیمته. دیر بری خونه مامان غر میزنه ها. میگی چکار کنم.
تو که میدونستی من ساعت ۵ تعطیل میشم. خب به رئیستون بگو نی ساعت زودتر بری اصلا حرفش رو هم نزن شیوا گفت: میخوای من به رستورانهای ایرانی در استانبول ترکیه بگ هستی: آره، میشه تو بهش بگی گفت: شیوا جون، من مطمئن ایشون این اجازه رو نمیدن. تو که خوب میشناسیش هستی روی یکی از صندلی ها ن ش ست و مثل بچه ها گفت:
رستوران ایرانی در اسنیورت استانبولی تموم شده
حالا باید نی ساعت الکی اینجا بشینی تا چشم به هم بزاری این رستوران ایرانی در اسنیورت استانبولی تموم شده این نی ساعت هستی یک دقیقه هم نشست از بس مثل مرغ راه رفت دیگه داشت سر یجه میگرفت. سر ساعت ۵ گفت: بری دیگه ساعت ۵ شد. خیل خوب مثل این بچه ها نباش. اینجا باش برم کیف رو بیارم. از اون موقع تا حالا نمیتونستی این کار رو بکنی بی اعتنا به حرفش به اتاق خانوم ر ستگار رفت و کیف رو برداشت و از شون خداحافظی کردم. همزمان با من امیر و رستورانهای ایرانی در استانبول هم بیرون امدن.
هستی اومد طرف و گفت: بری ؟ دیگه کلافه ام کرده بود. آروم گفت: خیل خب، بری رستوران ایرانی در اسنیورت استانبول گفت: خانوم صداقت معرفی نمیکنید گفت: خواهر کوچکترم هستی نگذاشت ادامه بدم و گفت: سلام. هستی هست. هستی صداقت. از ملاقات شما خوشوقت از این طرز حرف زدنش خندم رفت. آبجی کوچولوی شیطون من، چه لفظ قل حرف میزد. انگار با ریس جمهور داره حرف میزنه رستوران ایرانی در اسنیورت استانبولی: من هم رستورانهای ایرانی در استانبول وحیدی هست رستورانهای ایرانی در استانبول ترکیه: بنده هم امیر رادمنش هست، پسر خاله شمیوا. ما هم از ملاقات شما خیلی خوشوقتی رو به هستی گفت: بری هستی تازه یادش افتاد دیر شده گفت: اخ، اصلا حواس نبود. با اجازه همگی خداحافظ و بدون هیچ معطلی ر گفت بیرون. در حالی که به سمت در میرفت کردم و خودم رو به هستی